eternal love
پارت ۱۲
هیونجین: فلیکس ، امروز عصر میای برین بیرون؟
فلیکس: اره کجا؟
هیونجین: یه پارک نزدیک اینجا هست خیلی قشنگه بریم اونجا.
فلیکس: باشه بریم.
ویو ساعت ۵
هیونجین: آماده ای؟ بریم؟
فلیکس: اوهوم بریم!( با ذوق)
هیونجین تو دلش: گوگولی
از خونه زدن بیرون و به سمت پارک حرکت کردن. بعد ۱۰ دقیقه به پارک رسیدن.
فلیکس (با ذوق): وایی چقدر اینجا خوشگله! چقدر گل های خوشگلی اینجاس!
هیونجین خیلی اروم گفت: گوگولی
فلیکس: چی؟ گوگولی؟
هیونجین با خجالت گفت: اوهوم تو.... خیلی.... گوگولی و کیوت....هستی!
فلیکس که خجالت کشیده بود گفت: مرسی.
هیونجین: میای بریم سوار تاب بشیم؟
فلیکس: آره!
دوتاشون با دو رفتن سوار تاب شدن و شروع کردن به تاب بازی.
تو حال خودشون بودن که یهو یه نفر صداشون زد.
برگشتن و پشت سرشون رو نگاه کردن. بورام و یون سوک بودن.
بورام: هیونجین؟
یون سوک: فلیکس؟
هیونجین با چهره سرد از روی تاب بلند شد و گفت
هیونجین: اینجا چیکار میکنید؟
بورام: اومدیم بیرون شما ها چرا اینجایین و چرا باهمین؟!
هیونجین: به تو ربطی نداره! فلیکس بلند بریم.
فلیکس سری تکون داد و بلند شد.
یون سوک: هه هنوز همون بچه ای! واقعا که بجایه اینکه ازدواج کنی و سر خونه زندگیت باشی داری ولگردی میکنی!
فلیکس سرشو گرفت پایین. معلوم بود بغض داره.
هیونجین سرشو گرفت پایین و نگاهی به فلیکس کرد و گفت
هیونجین: فلیکس؟ به تو ربطی نداره که اون چیکار میکنه زنیکه!( با داد)
یون سوک: من مادرشم!
هیونجین: کدوم مادری بچشو زندانی میکنه؟ کدوم مادری واسه پول هر بلایی که دلش میخواد سر بچش میاره؟!
بعد دست فلیکس رو گرفت و از اونجا رفتن.
هیونجین: فلیکس ، امروز عصر میای برین بیرون؟
فلیکس: اره کجا؟
هیونجین: یه پارک نزدیک اینجا هست خیلی قشنگه بریم اونجا.
فلیکس: باشه بریم.
ویو ساعت ۵
هیونجین: آماده ای؟ بریم؟
فلیکس: اوهوم بریم!( با ذوق)
هیونجین تو دلش: گوگولی
از خونه زدن بیرون و به سمت پارک حرکت کردن. بعد ۱۰ دقیقه به پارک رسیدن.
فلیکس (با ذوق): وایی چقدر اینجا خوشگله! چقدر گل های خوشگلی اینجاس!
هیونجین خیلی اروم گفت: گوگولی
فلیکس: چی؟ گوگولی؟
هیونجین با خجالت گفت: اوهوم تو.... خیلی.... گوگولی و کیوت....هستی!
فلیکس که خجالت کشیده بود گفت: مرسی.
هیونجین: میای بریم سوار تاب بشیم؟
فلیکس: آره!
دوتاشون با دو رفتن سوار تاب شدن و شروع کردن به تاب بازی.
تو حال خودشون بودن که یهو یه نفر صداشون زد.
برگشتن و پشت سرشون رو نگاه کردن. بورام و یون سوک بودن.
بورام: هیونجین؟
یون سوک: فلیکس؟
هیونجین با چهره سرد از روی تاب بلند شد و گفت
هیونجین: اینجا چیکار میکنید؟
بورام: اومدیم بیرون شما ها چرا اینجایین و چرا باهمین؟!
هیونجین: به تو ربطی نداره! فلیکس بلند بریم.
فلیکس سری تکون داد و بلند شد.
یون سوک: هه هنوز همون بچه ای! واقعا که بجایه اینکه ازدواج کنی و سر خونه زندگیت باشی داری ولگردی میکنی!
فلیکس سرشو گرفت پایین. معلوم بود بغض داره.
هیونجین سرشو گرفت پایین و نگاهی به فلیکس کرد و گفت
هیونجین: فلیکس؟ به تو ربطی نداره که اون چیکار میکنه زنیکه!( با داد)
یون سوک: من مادرشم!
هیونجین: کدوم مادری بچشو زندانی میکنه؟ کدوم مادری واسه پول هر بلایی که دلش میخواد سر بچش میاره؟!
بعد دست فلیکس رو گرفت و از اونجا رفتن.
۵.۳k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.