غروب سردی بود. پسرک باید تاشب تمام فال هایش را می فروخت.
غروب سردی بود. پسرک باید تاشب تمام فال هایش را می فروخت. تا او را دید به سویش دوید اقا اقا یک فال می خرید؟ اقا اقا... مرد درحالی که با بی اعتنایی ریش هایش را تاب می داد از کنارش رد شد در حالی که برای فرج اقا امام زمان ذکر می گفت...
۱.۴k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.