-پارت:۱-
امروز تازه از سرکارم برگشته بودم و داشتم غذا میخوردم تو گوشی بودم و درحالی که دستم تو گوشی بود پام و رو پام انداخته بودم و به مبل لم داده بودم و نصف نودلم از دهنم آویزون بود
که موبایلم زنگ زد
شماره نشناس بود اول صداشو قطع کردم و خاستم به بقیه ی ول گردیم تو اینستا برسم ولی با چیزی که یادم اومد
سریع جمع و جور شدم و صدامو صاف کردم
درسته اون دوست پسر جدیدم بود
باید عادت میکردم
سریع یه لیوان اب روی تمام غذام خوردم اهم بلندی کردم و جواب دادم
ا.ت:"هایی،جونگکوکی.."
جونگکوک:"سلام ، درچه حالی"
ا.ت:"خوبم،کاری داشتی"
جونگکوک:"خوووووب..."
جونگکوک یکم من و من کرد و به صورتی که به زور میشنیدم چی میگفت ، گفت
جونگکوک:"خب ، امروز بیکاری؟"
ا.ت:"خب یکم کار دارم اما ..."
جونگکوک:"اونارو بیخیال شو ، عصر میام پیشت حاضرباش ، باشه!"
ا.ت:"چی .... چرا؟"
جونگکوک:"چرا میخای بدونی ، غافل گیریه"
ا.ت:"اوه خب ، باشه ، خرابش نمیکنم خدافظ جونگکوکا.."
تلفن و قطع کردم و جیغ خفه ایی کشیدم
ا.ت:"اون میخاد امروز با من بره بیرون ... بامنی که تازه همین امروز شمارشو گرفتم، یعنی منی که نمیتونم آب دماغمو جمع کنمم شت"
ساعت و نگاهی انداختم ۳ ظهر بود.
(خلاصه میگم{بنده گشادم} )اول سری به رختخوابم زدم و بعدش رفتم حموم اومدم بیرون سرمیزم
یکم به خودم رسیدم و نزدیکای ساعت ۶بود
حاضرشدم
موهامو بازگذاشتم و کرم نرم کننده بدنمو به خودم زدم
رژ قرمز کمرنگی رو زدم و رژگونمو محکم کشیدم
سر کمدم رسیدم لباس مناسب با هوارو برداشتم و پوشیدم کفشای سفید با پاشنه های نیم سانتیش رو دراوردم و کنار در گذاشتم
که زنگ در دراومد
ا.ت:"کیه"
جونگکوک:"منن"
ا.ت:"واستا اومدم"
بدو بدو رفتم پایین خاستم از در خونه بیام بیرون که کفشام سر خورد و خاستم بیوفتم
زمین
چشمامو بستم و انتظار داشتم حس کنم با وزن زیادم شلپ بخورم زمین و همه جام بسوزه ولی دردی رو تو آرنجم حس کردم
چشامو باز کردم و دیدم نیم سانت با زمین فاصله دارم
جونگکوک:"انقد برای قرار بامن عجله داشتی.."
اول نفس از رویه آرمش زدی و خودتو جمع و جور و با همون لمس مختصر استرس گرفتی
ا.ت:"آ چیز ، چیزه اشتباهی پام سر خورد"(یه لحظه یه لحظه اِشتِباهی رخ داد😂)
لبخند ضایعی زدی و سریع بحث و عوض کردی
ا.ت:"خب نمیخای مثل بقیه در ماشین و برام باز کنی و بگی بفرمایید "
جونگکوک:"خب تو برنامم بود اینکارو بکنم"
درو باز کرد گفت
جونگکوک:"بفرمایید داخل"
لبخند شیطانی ایی برای لحظه ی صورتشو پوشوند
ولی بهرحال داخل اون ماشین نشستی
این داستان ادامه دارد ...
ادمینی دیده بودین ساعت ۴ صبح براتون فیک بنویسه😂🥲
قدرمو نمیدونید ..
که موبایلم زنگ زد
شماره نشناس بود اول صداشو قطع کردم و خاستم به بقیه ی ول گردیم تو اینستا برسم ولی با چیزی که یادم اومد
سریع جمع و جور شدم و صدامو صاف کردم
درسته اون دوست پسر جدیدم بود
باید عادت میکردم
سریع یه لیوان اب روی تمام غذام خوردم اهم بلندی کردم و جواب دادم
ا.ت:"هایی،جونگکوکی.."
جونگکوک:"سلام ، درچه حالی"
ا.ت:"خوبم،کاری داشتی"
جونگکوک:"خوووووب..."
جونگکوک یکم من و من کرد و به صورتی که به زور میشنیدم چی میگفت ، گفت
جونگکوک:"خب ، امروز بیکاری؟"
ا.ت:"خب یکم کار دارم اما ..."
جونگکوک:"اونارو بیخیال شو ، عصر میام پیشت حاضرباش ، باشه!"
ا.ت:"چی .... چرا؟"
جونگکوک:"چرا میخای بدونی ، غافل گیریه"
ا.ت:"اوه خب ، باشه ، خرابش نمیکنم خدافظ جونگکوکا.."
تلفن و قطع کردم و جیغ خفه ایی کشیدم
ا.ت:"اون میخاد امروز با من بره بیرون ... بامنی که تازه همین امروز شمارشو گرفتم، یعنی منی که نمیتونم آب دماغمو جمع کنمم شت"
ساعت و نگاهی انداختم ۳ ظهر بود.
(خلاصه میگم{بنده گشادم} )اول سری به رختخوابم زدم و بعدش رفتم حموم اومدم بیرون سرمیزم
یکم به خودم رسیدم و نزدیکای ساعت ۶بود
حاضرشدم
موهامو بازگذاشتم و کرم نرم کننده بدنمو به خودم زدم
رژ قرمز کمرنگی رو زدم و رژگونمو محکم کشیدم
سر کمدم رسیدم لباس مناسب با هوارو برداشتم و پوشیدم کفشای سفید با پاشنه های نیم سانتیش رو دراوردم و کنار در گذاشتم
که زنگ در دراومد
ا.ت:"کیه"
جونگکوک:"منن"
ا.ت:"واستا اومدم"
بدو بدو رفتم پایین خاستم از در خونه بیام بیرون که کفشام سر خورد و خاستم بیوفتم
زمین
چشمامو بستم و انتظار داشتم حس کنم با وزن زیادم شلپ بخورم زمین و همه جام بسوزه ولی دردی رو تو آرنجم حس کردم
چشامو باز کردم و دیدم نیم سانت با زمین فاصله دارم
جونگکوک:"انقد برای قرار بامن عجله داشتی.."
اول نفس از رویه آرمش زدی و خودتو جمع و جور و با همون لمس مختصر استرس گرفتی
ا.ت:"آ چیز ، چیزه اشتباهی پام سر خورد"(یه لحظه یه لحظه اِشتِباهی رخ داد😂)
لبخند ضایعی زدی و سریع بحث و عوض کردی
ا.ت:"خب نمیخای مثل بقیه در ماشین و برام باز کنی و بگی بفرمایید "
جونگکوک:"خب تو برنامم بود اینکارو بکنم"
درو باز کرد گفت
جونگکوک:"بفرمایید داخل"
لبخند شیطانی ایی برای لحظه ی صورتشو پوشوند
ولی بهرحال داخل اون ماشین نشستی
این داستان ادامه دارد ...
ادمینی دیده بودین ساعت ۴ صبح براتون فیک بنویسه😂🥲
قدرمو نمیدونید ..
۳۵.۳k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.