خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۳۱
17:48
پسرک همراه مادربزرگ اش درحال خوردن ماهی بودند.
بعد از غذا جی هیون، سفره را جمع کرد و قرص های مادربزرگ اش را به او داد.
پسرک مادربزرگ اش را به اتاق برد، مادربزرگ را آرام روی تخت خواباند.
جی هیون: من دیگه برم، خوب بخوابی..
پسرک تا خواست از اتاق خارج شود، صدای مادربزرگ اش او را سر جایش متوقف کرد.
مادربزرگ: جی جی، چیزی شده؟
پسرک نگاهی به مادربزرگ اش انداخت.
جی هیون: نه چیزی نشده، چرا همچین سوالی می پرسید؟
ناگهان صدای زنگ خانه آمد، پسرک سریع به سمت در رفت.
تا پسر در را باز کرد، با کیم دای هیون روبه رو شد. پسرک متعجب شده بود، طوری که نمی دانست چه بگوید!
دای هیون لبخند زد.
کیم دای: سلام جی، چرا حاضر نشدی ؟
جی هیون: حاضر؟
کیم دای: آره دیگه قرار بود ساعت شش بریم بیرون و درس بخونیم.
آن جی تازه یادش افتاد، خودش گفته بود که بیرون درس بخوانند.
آن جی: راست میگی... اصلاً یادم نبود.
پسرک این را گفت و بعد سریع به سمت اتاق رفت.
مادربزرگ: جی جی...کیه پسر جون؟
دای هیون تا صدای مادربزرگ جی هیون را شنید کفش هایش را در آورد و داخل خانه رفت.
در را پشت سر اش بست و به سمت اتاقی که مادربزرگ در آنجا دراز کشیده بود رفت.
کیم دای: سلام خانم آن، من کیم دای هیون هستم.
دای هیون قبلاً هم چندین مادربزرگ جی هیون را دیده بود و مادربزرگ دیگر او را میشناخت.
مادربزرگ: اوه! تویی دای هیون...چه عجب اومدی اینجا.
مادربزرگ در سر جایش نشست.
یکدفعه آن جی از اتاق بقلی بیرون آمد، و درحالی که پیرهن سفید رنگش را روی تیشرت سرمه ای اش می پوشید گفت.
جی هیون: مامان بزرگ قرار با دای بریم بیرون...
مادربزرگ: با هم دیگه میریم بیرون، حالا کجا میرید؟
جی هیون: میریم کتابخونه سو-بین هیونگ تا درس بخونیم.
مادربزرگ: که اینطور...موفق باشید.
جی هیون: ممنون...ما دیگه رفتیم...
دای هیون: خدانگهدار!
دو پسر سریع کفش هایشان را پوشیدند و از آپارتمان خارج شدند.
سکوت بسیار عجیبی بین دو پسر شکل گرفته بود، تا به حال نشده بود که آن جی کنار کیم دای باشد اما سکوت کند.
درحالی که هردو قدم های آروم برمیداشتند، دای هیون نگاه کوتاهی به پسرک انداخت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
17:48
پسرک همراه مادربزرگ اش درحال خوردن ماهی بودند.
بعد از غذا جی هیون، سفره را جمع کرد و قرص های مادربزرگ اش را به او داد.
پسرک مادربزرگ اش را به اتاق برد، مادربزرگ را آرام روی تخت خواباند.
جی هیون: من دیگه برم، خوب بخوابی..
پسرک تا خواست از اتاق خارج شود، صدای مادربزرگ اش او را سر جایش متوقف کرد.
مادربزرگ: جی جی، چیزی شده؟
پسرک نگاهی به مادربزرگ اش انداخت.
جی هیون: نه چیزی نشده، چرا همچین سوالی می پرسید؟
ناگهان صدای زنگ خانه آمد، پسرک سریع به سمت در رفت.
تا پسر در را باز کرد، با کیم دای هیون روبه رو شد. پسرک متعجب شده بود، طوری که نمی دانست چه بگوید!
دای هیون لبخند زد.
کیم دای: سلام جی، چرا حاضر نشدی ؟
جی هیون: حاضر؟
کیم دای: آره دیگه قرار بود ساعت شش بریم بیرون و درس بخونیم.
آن جی تازه یادش افتاد، خودش گفته بود که بیرون درس بخوانند.
آن جی: راست میگی... اصلاً یادم نبود.
پسرک این را گفت و بعد سریع به سمت اتاق رفت.
مادربزرگ: جی جی...کیه پسر جون؟
دای هیون تا صدای مادربزرگ جی هیون را شنید کفش هایش را در آورد و داخل خانه رفت.
در را پشت سر اش بست و به سمت اتاقی که مادربزرگ در آنجا دراز کشیده بود رفت.
کیم دای: سلام خانم آن، من کیم دای هیون هستم.
دای هیون قبلاً هم چندین مادربزرگ جی هیون را دیده بود و مادربزرگ دیگر او را میشناخت.
مادربزرگ: اوه! تویی دای هیون...چه عجب اومدی اینجا.
مادربزرگ در سر جایش نشست.
یکدفعه آن جی از اتاق بقلی بیرون آمد، و درحالی که پیرهن سفید رنگش را روی تیشرت سرمه ای اش می پوشید گفت.
جی هیون: مامان بزرگ قرار با دای بریم بیرون...
مادربزرگ: با هم دیگه میریم بیرون، حالا کجا میرید؟
جی هیون: میریم کتابخونه سو-بین هیونگ تا درس بخونیم.
مادربزرگ: که اینطور...موفق باشید.
جی هیون: ممنون...ما دیگه رفتیم...
دای هیون: خدانگهدار!
دو پسر سریع کفش هایشان را پوشیدند و از آپارتمان خارج شدند.
سکوت بسیار عجیبی بین دو پسر شکل گرفته بود، تا به حال نشده بود که آن جی کنار کیم دای باشد اما سکوت کند.
درحالی که هردو قدم های آروم برمیداشتند، دای هیون نگاه کوتاهی به پسرک انداخت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۱.۴k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.