پادشاه سنگ دل من پارت 14
رفتم خوابیدم
ویو ات
پرش زمانی به صبح
از خواب بیدار شدم امروز روز استراحت بود همه خدمتکارا ب دیدن خانواده هاشون رفتن اما من نه رانگ هم امروز نیست رفته جزیره جوجو دیدن پدر مادرش بلند شدم کارای لازم رو انجام دادم لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین من فقط ی غذا بلد بودم اونم پنکیک بود داشتم وسایل رو آماده میکرد ک یکی از پشت بغلم کرد
ویو کوک
امروز روز استراحت بود و هیچکدوم از خدمتکارا نبود پس خودم باید آشپزی میکردم رفتم پایین ک دیدم ات داره آشپزی میکنه چرا اون نرفته؟ رفتم از پشت بغلش کردم
کوک: سلام ات، چرا تو نرفتی دیدن خانوادت؟
ات: سلام کوک... خب من خ... خانواده ای ندارم پ..پدرم وقتی کوچیک بودم مرد و م... مادم هم ترکم کرد (با بغض)
وقتی گفت پدرش مرد و مادرش هم ترکش کرده قلبم درد گرفت خودم هم این حس رو تجربه کردم خیلی وقت پیش، تصمیم گرفتم دیگه ب کسی وابسته نشم چون از زندگی یاد گرفتم کسایی ک دوستشون دارم زودتر از بقیه ترکم میکنن اما وقتی ات رو دیدم از لحظه ی اول دلم لرزید غیر قابل کنترل بود هروز بیشتر از دیروز عاشقش میشدم وقتی بغض کرد قلبم تیر کشید محکم بغلش کردم
کوک: بغض نکن اگه بغض بکنی منم گریم میگیره ها
ویو ات
ب سختی بغضم رو قورت دادم خلاصه پنکیک رو درست کردم و میز رو چیدم کوک هم رفت دنبال بقیه منم رفتم تو اتاقم موهامو باز گذاشتم روی زمین دراز کشیدم و خوابیدم ک با صدای شکستن از جام پرید رفتم تو آشپزخونه دیدم کل ظرفای آشپزخونه شکسته و ارباب نامجون اون وسط بین ظرفای شکسته وایساده بود
ات: اینجا چه خبره؟ شما حالتون خوبه؟
نامجون: آ.. اره داشتم ظرفارو میزاشتم سر جاش ب.. ببخشید
ویو نامجون
چرا مِن مِن میکنم چرا زبونم گرفته ضربانم رفته بالا چم شده؟
ات: اشکال نداره، الان جمش میکنم
نامجون: نه نه خودم جمع میکنم
داشتم جمع میکردم ک با ی تیکه شیشه دستم رو بریدم
نامجون: آیی
ات: حالتون خوبه؟
نامجون: آره فقط ی بریدگی کوچیکه
ات: برید اونجا بشینید تا وسایل پانسمان رو بیارم
رفتم نشستم
ویو ات
وسایل پانسمان رو اوردم جلوی پاش نشستم مچشو توی دستم گرفتم داشتم پانسمان میکردم ک متوجه شدم نبضش بالا رفته
ات: ارباب نامجون مطمئنید حالتون خوبه چرا نبضتون بالاست؟
نامجون چی آره خوبم
داشتم پانسمان میکردم ک.....
ببخشید دیر شد چند روز مسافرت بودم
شرط برای پارت بعد
15 لایک
20 کامنت
ویو ات
پرش زمانی به صبح
از خواب بیدار شدم امروز روز استراحت بود همه خدمتکارا ب دیدن خانواده هاشون رفتن اما من نه رانگ هم امروز نیست رفته جزیره جوجو دیدن پدر مادرش بلند شدم کارای لازم رو انجام دادم لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین من فقط ی غذا بلد بودم اونم پنکیک بود داشتم وسایل رو آماده میکرد ک یکی از پشت بغلم کرد
ویو کوک
امروز روز استراحت بود و هیچکدوم از خدمتکارا نبود پس خودم باید آشپزی میکردم رفتم پایین ک دیدم ات داره آشپزی میکنه چرا اون نرفته؟ رفتم از پشت بغلش کردم
کوک: سلام ات، چرا تو نرفتی دیدن خانوادت؟
ات: سلام کوک... خب من خ... خانواده ای ندارم پ..پدرم وقتی کوچیک بودم مرد و م... مادم هم ترکم کرد (با بغض)
وقتی گفت پدرش مرد و مادرش هم ترکش کرده قلبم درد گرفت خودم هم این حس رو تجربه کردم خیلی وقت پیش، تصمیم گرفتم دیگه ب کسی وابسته نشم چون از زندگی یاد گرفتم کسایی ک دوستشون دارم زودتر از بقیه ترکم میکنن اما وقتی ات رو دیدم از لحظه ی اول دلم لرزید غیر قابل کنترل بود هروز بیشتر از دیروز عاشقش میشدم وقتی بغض کرد قلبم تیر کشید محکم بغلش کردم
کوک: بغض نکن اگه بغض بکنی منم گریم میگیره ها
ویو ات
ب سختی بغضم رو قورت دادم خلاصه پنکیک رو درست کردم و میز رو چیدم کوک هم رفت دنبال بقیه منم رفتم تو اتاقم موهامو باز گذاشتم روی زمین دراز کشیدم و خوابیدم ک با صدای شکستن از جام پرید رفتم تو آشپزخونه دیدم کل ظرفای آشپزخونه شکسته و ارباب نامجون اون وسط بین ظرفای شکسته وایساده بود
ات: اینجا چه خبره؟ شما حالتون خوبه؟
نامجون: آ.. اره داشتم ظرفارو میزاشتم سر جاش ب.. ببخشید
ویو نامجون
چرا مِن مِن میکنم چرا زبونم گرفته ضربانم رفته بالا چم شده؟
ات: اشکال نداره، الان جمش میکنم
نامجون: نه نه خودم جمع میکنم
داشتم جمع میکردم ک با ی تیکه شیشه دستم رو بریدم
نامجون: آیی
ات: حالتون خوبه؟
نامجون: آره فقط ی بریدگی کوچیکه
ات: برید اونجا بشینید تا وسایل پانسمان رو بیارم
رفتم نشستم
ویو ات
وسایل پانسمان رو اوردم جلوی پاش نشستم مچشو توی دستم گرفتم داشتم پانسمان میکردم ک متوجه شدم نبضش بالا رفته
ات: ارباب نامجون مطمئنید حالتون خوبه چرا نبضتون بالاست؟
نامجون چی آره خوبم
داشتم پانسمان میکردم ک.....
ببخشید دیر شد چند روز مسافرت بودم
شرط برای پارت بعد
15 لایک
20 کامنت
۹.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.