you for me
پارت ۱۷
زنگ کلاس خورد و استاد به کلاس اومد. هیونجین، میزش رو به فلیکس نزدیک کرد تا حواسش بهش باشه. با این حرکتش فلیکس، خوشحال شد و خنده ی کوچکی روی لباش شکل گرفت.
ویو هیونجین
کیوت...سر چیزای کوچیک هم ذوق میکنه و خوشحال میشه..هر وقت اینطوریه قلبم تند تند میزنه..دلیلش چیه؟..قلبم میگه عاشقش شدم..ولی مغزم انکارش میکنه....شاید واقعا...واقعا عاشقش شدم...اولین کسی بود که یهو انقدر سریع برام مهم شد..اولین کسی بود که کوچیک ترین حرکتاش روم تاثیر میذاشت..اولین کسی بود که برام مهم بود چیکار میکنه...با این حساب...من..من..عاشقش شدم..من عاشق فلیکس شدم.
با گفتن این حرفا ، قلبم شروع کرد به تند تند زدن. انگار داشت این حرف هام رو تایید میکرد. باید به فلیکس میگفتم...مهم نیست ردم کنه یا نه..مهم اینه که حرفمو بهش بزنم...ولی نه الان...باید اماده شم..باید مطمئن بشم که واقعیه..باید مطمئن بشم که یه هوس نیست..
ویو فلیکس
وقتی بهم نزدیک شد..احساس امینت کردم. تنها کسی هست که این حس رو بهم میده.
لبخندی زدم و به درس گوش دادم.
بعد از یک ساعت
بالاخره تموم شد. استاد خداحافظی کرد و از کلاس بیرون رفت. وسایلم رو جمع کردم. وقتشه بریم خونه.
بعد از چند دقیقه ، از جام بلند شدم تا از کلاس بیرون برم ، که هیونجین دستم رو گرفت.
هیونجین: صبر کن...امروز کاری ندارم باهم میریم.
لبخندی کوچک زدم و گفتم
فلیکس: باشه
منتظر موندم تا وسایلش رو جمع کنه. هان و لینو خداحافظی کردن و باهم رفتن.
هیونجین: بریم
دستم رو گرفت و باهم از کلاس خارج شدیم. وقتی دستم رو میگیره ، ناخودآگاه باعث میشه لبخند بزنم. دستش رو محکم تر گرفتم.
ویو هیونجین
احساس کردم، دستام رو محکم تر گرفته. قلبم پر از ارامش و گرما شده بود. لبخندی زدم.
از مدرسه بیرون رفتیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
بعد از ۱۵ دقیقه
به خونه فلیکس، نزدیک شدیم. لبخندی زد و گفت
فلیکس: دیگه باید برم ، خدافظ!
هیونجین: خدافظ ، مراقب خودت باش.
لبخندی زد و دستام رو ول کرد و به داخل خونه رفت.
زنگ کلاس خورد و استاد به کلاس اومد. هیونجین، میزش رو به فلیکس نزدیک کرد تا حواسش بهش باشه. با این حرکتش فلیکس، خوشحال شد و خنده ی کوچکی روی لباش شکل گرفت.
ویو هیونجین
کیوت...سر چیزای کوچیک هم ذوق میکنه و خوشحال میشه..هر وقت اینطوریه قلبم تند تند میزنه..دلیلش چیه؟..قلبم میگه عاشقش شدم..ولی مغزم انکارش میکنه....شاید واقعا...واقعا عاشقش شدم...اولین کسی بود که یهو انقدر سریع برام مهم شد..اولین کسی بود که کوچیک ترین حرکتاش روم تاثیر میذاشت..اولین کسی بود که برام مهم بود چیکار میکنه...با این حساب...من..من..عاشقش شدم..من عاشق فلیکس شدم.
با گفتن این حرفا ، قلبم شروع کرد به تند تند زدن. انگار داشت این حرف هام رو تایید میکرد. باید به فلیکس میگفتم...مهم نیست ردم کنه یا نه..مهم اینه که حرفمو بهش بزنم...ولی نه الان...باید اماده شم..باید مطمئن بشم که واقعیه..باید مطمئن بشم که یه هوس نیست..
ویو فلیکس
وقتی بهم نزدیک شد..احساس امینت کردم. تنها کسی هست که این حس رو بهم میده.
لبخندی زدم و به درس گوش دادم.
بعد از یک ساعت
بالاخره تموم شد. استاد خداحافظی کرد و از کلاس بیرون رفت. وسایلم رو جمع کردم. وقتشه بریم خونه.
بعد از چند دقیقه ، از جام بلند شدم تا از کلاس بیرون برم ، که هیونجین دستم رو گرفت.
هیونجین: صبر کن...امروز کاری ندارم باهم میریم.
لبخندی کوچک زدم و گفتم
فلیکس: باشه
منتظر موندم تا وسایلش رو جمع کنه. هان و لینو خداحافظی کردن و باهم رفتن.
هیونجین: بریم
دستم رو گرفت و باهم از کلاس خارج شدیم. وقتی دستم رو میگیره ، ناخودآگاه باعث میشه لبخند بزنم. دستش رو محکم تر گرفتم.
ویو هیونجین
احساس کردم، دستام رو محکم تر گرفته. قلبم پر از ارامش و گرما شده بود. لبخندی زدم.
از مدرسه بیرون رفتیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
بعد از ۱۵ دقیقه
به خونه فلیکس، نزدیک شدیم. لبخندی زد و گفت
فلیکس: دیگه باید برم ، خدافظ!
هیونجین: خدافظ ، مراقب خودت باش.
لبخندی زد و دستام رو ول کرد و به داخل خونه رفت.
۳.۵k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.