~~~ مازوخیسم من ~~~
پارت: 1
#تهیونگ
ساعت 22:30 بود خسته کتمو در آوردم و انداختم رو کاناپه ، به سمت آشپز خونه رفتم و از تو کابینت ویسکی برداشتم و یه لیوان ازش خوردم.
در صورتی که داشتم کرواتمو در می آوردم به سمت اتاقم رفتم.
با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم و بعد از کارهای اولیه برای دوش گرفتن حاضر شدم ، همیشه سر وقت میرفتم سرکار و از بی انظباتی خوشم نمیاد.
ساعت 8 صبح رسیدم شرکت و همینجوری که به سمت اتاقم میرفتم رو به منشیم گفتم
_به کیم نامجون بگو بیاد اتاقم.
بدون اینکه منتظر جواب باشم وارد اتاقم شدم ، پنج مین بعد صدای در زدن اتاقم اومد ، سرم تو برگه ها بود
و اجازه ورود رو دادم
$ سلام کیم ، کاری داشتی باهام؟
سرمو بلند کردم و دیدمش.
بعد از دست دادن هر دو روبه روی هم روی مبل اتاقم نشستیم
_یه هفته کار دارم ، ممنون میشم تا اون موقع به شرکت برسی و حتی کارهای منم انجام بدی
لبخندی زد و گفت: خیالت راحت شریک
به تقلید ازش لبخند زدم: ممنونم ازت
یکم از کارهامو انجام دادم و بعد از شرکت زدم بیرون و به سمت خونه پدرم حرکت کردم ، بعد از یک ساعت رسیدن زنگ رو زدم.
به سمت پذیرایی بد رقم کرد و با خوشحالی گفت
=همین جا منتظر بمونید تا خانوم رو صدا کنم.
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم ، بعد از چند دقیقه کوتاه صدای لیان رو از پشت سرم شنیدم
|| سلام تهیونگ ، باورم نمیشه خودت باشی
بلند شدم و یک سلام کوتاه کردم به سمتم اومد و بغلم کرد.
رو به روی هم نشستیم و بعد خوردن قهوه رو بهش گفتم
_اومدم وصیت نامه پدرمو ببینم.
به سرفه افتاد و دست پاچه گفت
|| وای عزیزم چه یهویی؟ عجیبه بعد این همه سال.
از لحن حرفش و خندش متنفر بودم خیلی خشک گفتم
_وصیت نامه رو بیار.
عجیب نگاهم میکرد توقعه اینو نداشت بهش دستور بدم ، با یه لبخند چندش به سمت راه روی بالا حرکت کرد.
شخصیت ها:
* کیم تهیونگ (_): 27 سال/72کیلو/181قد/ ثرمایه دار.
* کیم نامجون($): 29 سال/82 کیلو/180قد/ثرمایه دار.
* اجوما(=): 50 سال/68کیلو/168قد/خدمتکار.
* چویی لیان(||): 33 سال/69کیلو/173قد/مادرخوانده تهیونگ.
#تهیونگ
ساعت 22:30 بود خسته کتمو در آوردم و انداختم رو کاناپه ، به سمت آشپز خونه رفتم و از تو کابینت ویسکی برداشتم و یه لیوان ازش خوردم.
در صورتی که داشتم کرواتمو در می آوردم به سمت اتاقم رفتم.
با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم و بعد از کارهای اولیه برای دوش گرفتن حاضر شدم ، همیشه سر وقت میرفتم سرکار و از بی انظباتی خوشم نمیاد.
ساعت 8 صبح رسیدم شرکت و همینجوری که به سمت اتاقم میرفتم رو به منشیم گفتم
_به کیم نامجون بگو بیاد اتاقم.
بدون اینکه منتظر جواب باشم وارد اتاقم شدم ، پنج مین بعد صدای در زدن اتاقم اومد ، سرم تو برگه ها بود
و اجازه ورود رو دادم
$ سلام کیم ، کاری داشتی باهام؟
سرمو بلند کردم و دیدمش.
بعد از دست دادن هر دو روبه روی هم روی مبل اتاقم نشستیم
_یه هفته کار دارم ، ممنون میشم تا اون موقع به شرکت برسی و حتی کارهای منم انجام بدی
لبخندی زد و گفت: خیالت راحت شریک
به تقلید ازش لبخند زدم: ممنونم ازت
یکم از کارهامو انجام دادم و بعد از شرکت زدم بیرون و به سمت خونه پدرم حرکت کردم ، بعد از یک ساعت رسیدن زنگ رو زدم.
به سمت پذیرایی بد رقم کرد و با خوشحالی گفت
=همین جا منتظر بمونید تا خانوم رو صدا کنم.
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم ، بعد از چند دقیقه کوتاه صدای لیان رو از پشت سرم شنیدم
|| سلام تهیونگ ، باورم نمیشه خودت باشی
بلند شدم و یک سلام کوتاه کردم به سمتم اومد و بغلم کرد.
رو به روی هم نشستیم و بعد خوردن قهوه رو بهش گفتم
_اومدم وصیت نامه پدرمو ببینم.
به سرفه افتاد و دست پاچه گفت
|| وای عزیزم چه یهویی؟ عجیبه بعد این همه سال.
از لحن حرفش و خندش متنفر بودم خیلی خشک گفتم
_وصیت نامه رو بیار.
عجیب نگاهم میکرد توقعه اینو نداشت بهش دستور بدم ، با یه لبخند چندش به سمت راه روی بالا حرکت کرد.
شخصیت ها:
* کیم تهیونگ (_): 27 سال/72کیلو/181قد/ ثرمایه دار.
* کیم نامجون($): 29 سال/82 کیلو/180قد/ثرمایه دار.
* اجوما(=): 50 سال/68کیلو/168قد/خدمتکار.
* چویی لیان(||): 33 سال/69کیلو/173قد/مادرخوانده تهیونگ.
۲.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.