فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p9
*از زبان بورام*
آماده شدیم و رفتیم توی لابی... سردرد داشتم... رفتم سالن غذاخوری بلکه استراحتی کرده باشم.... همین که پامو گذاشتم اونجا قیافه جونگ کوک رو دیدم.... سعی کردم بدون جلب توجه و بدون اینکه متوجه من بشه برم و یه نوشیدنی بردارم... از شانس خوبم با تلفن داشت صحبت میکرد... رفتم سکه انداختم و نوشیدنیمو برداشتم... خواستم برم که یک فردی
گفت: بورام؟خوبی؟ چت شده؟
نمیخواستم... نمیخواستم صداشو بشنوم... باید برمیگشتم... برگشتم و
گفتم: از کی تاحالا حال من برات مهم شده؟
مگه تو سوجینو نداری؟
گفت: سوجین چه ربطی به مسئله ی ما داره؟
گفتم: نمیدونم... ولی نمیخوام دیگه ببینمت
گفت:. ولی من میخوام... بورام بیا مثل دوتا دوست بشیم
گفتم: هه! واقعا فکر کردی قلب من راضی میشه... بعد از اینکه پدر و مادرم ولم کردن تنها کسم تو بودی.... که تو هم رفتی!
و با سرعت از اتاق خارج شدم
*از زبان میسان*
داشتم میرفتم که با بورام صبحانه بخورم که یهو یانگ هو دهنم رو گرفت و بردم گوشه ی دیوار و گفت
یانگ هو: دیگه برام مهم نیست تهیونگ چی میگه و تو چی میگی...
میسان: ولم کن!! دیوونه شدی
هی خودم رو از دستش میکشیدم ولی نمیتونستم در برم
*از زبان تهیونگ*
امروز به شرکت نرفتم...داشتم میرفتم کار های هتل رو انجام بدم که یهو یانگ هو رو با میسان دیدم؛ اون واقعا داشت آزارش میداد!!
با عجله رفتم پیش میسان و از دست یانگ او نجاتش دادم و کشیدمش پشت خودم و گفتم...
تهیونگ: تو برو میسان
میسان: ازت ممنونم
تهیونگ: راستی من امروز نمیام شرکت... میخوای برات مرخصی بنویسم؟ حالا خوب نیست و میخوام یکمم درمورد موضوعی که دیشب بهت گفتم حرف بزنم
میسان: بب..با..باشه
و بعد از اینکه میسان رفت بهش گفتم
تهیونگ: اگه جرعت داری باز هم بهش نزدیک شو تا بدبختت کنم
یانگ هو: مثلا میخوای چیکار کنی؟
میخواستم بزنمش که یهو مینجون اومد
مینجون: تهیونگ شی!! چیکار میکنی؟!
تهیونگ: هیچی فقط میخواستم این دوستمون رو ادب کنم
یه نگاهی انداخت و رفت...
p9
آماده شدیم و رفتیم توی لابی... سردرد داشتم... رفتم سالن غذاخوری بلکه استراحتی کرده باشم.... همین که پامو گذاشتم اونجا قیافه جونگ کوک رو دیدم.... سعی کردم بدون جلب توجه و بدون اینکه متوجه من بشه برم و یه نوشیدنی بردارم... از شانس خوبم با تلفن داشت صحبت میکرد... رفتم سکه انداختم و نوشیدنیمو برداشتم... خواستم برم که یک فردی
گفت: بورام؟خوبی؟ چت شده؟
نمیخواستم... نمیخواستم صداشو بشنوم... باید برمیگشتم... برگشتم و
گفتم: از کی تاحالا حال من برات مهم شده؟
مگه تو سوجینو نداری؟
گفت: سوجین چه ربطی به مسئله ی ما داره؟
گفتم: نمیدونم... ولی نمیخوام دیگه ببینمت
گفت:. ولی من میخوام... بورام بیا مثل دوتا دوست بشیم
گفتم: هه! واقعا فکر کردی قلب من راضی میشه... بعد از اینکه پدر و مادرم ولم کردن تنها کسم تو بودی.... که تو هم رفتی!
و با سرعت از اتاق خارج شدم
*از زبان میسان*
داشتم میرفتم که با بورام صبحانه بخورم که یهو یانگ هو دهنم رو گرفت و بردم گوشه ی دیوار و گفت
یانگ هو: دیگه برام مهم نیست تهیونگ چی میگه و تو چی میگی...
میسان: ولم کن!! دیوونه شدی
هی خودم رو از دستش میکشیدم ولی نمیتونستم در برم
*از زبان تهیونگ*
امروز به شرکت نرفتم...داشتم میرفتم کار های هتل رو انجام بدم که یهو یانگ هو رو با میسان دیدم؛ اون واقعا داشت آزارش میداد!!
با عجله رفتم پیش میسان و از دست یانگ او نجاتش دادم و کشیدمش پشت خودم و گفتم...
تهیونگ: تو برو میسان
میسان: ازت ممنونم
تهیونگ: راستی من امروز نمیام شرکت... میخوای برات مرخصی بنویسم؟ حالا خوب نیست و میخوام یکمم درمورد موضوعی که دیشب بهت گفتم حرف بزنم
میسان: بب..با..باشه
و بعد از اینکه میسان رفت بهش گفتم
تهیونگ: اگه جرعت داری باز هم بهش نزدیک شو تا بدبختت کنم
یانگ هو: مثلا میخوای چیکار کنی؟
میخواستم بزنمش که یهو مینجون اومد
مینجون: تهیونگ شی!! چیکار میکنی؟!
تهیونگ: هیچی فقط میخواستم این دوستمون رو ادب کنم
یه نگاهی انداخت و رفت...
p9
۴.۷k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.