purple love
purple love
پارت۶
ات
جشن تموم شده بود،همه رفته بودن لیسا با مامانمو زنعموم هم کمکم کردن خونه رو تمیز کنم
بعد از یک ساعت که تموم شد لیسا رفت
همین موقع جیمین هم رسید،رفت داخل اتاقش
منم رفتم داخل اتاقم تا لباسم رو عوض کنم که یهو امتحان فردا یادم اومد،بیخیال عوض کردن لباس شدم رفتم کتابمو برداشتم،اما هیچی از درسا رو بلد نبودم،فقط یه راه داشتم
باید میرفتم پیش جیمین تا یادم بده،اما این موقع شب قبول میکنه؟
کتابامو برداشتم رفتم سمت اتاقش،در زدم،درو باز کرد
جیمین.چیه؟
ات.عامم میگم من درسارو بلند نیستم میشه یادم بدی؟
جیمین.پس چشمو گوشِت سر کلاس کجا بودن؟
ات.خواهش میکنم همشو فراموش کردم
جیمین.هوففف..بیا داخل
ات
رفتم داخل اتاقش میخواستم بشینم روی تخت که صدای جیمین در اومد
جیمین.رو تخت نه رو زمین بشین
چقد این حساس بود
نشستم رو زمین جیمین هم کنارم نشست،لباسم چون کوتاه بود رفته بود بالا،خیلی هم رفته بود بالا
متوجه نگاه های جیمین روی پاهام شدم
جیمین.پاشو برو لباستو عوض کن بعد بیا
ات.چرااا؟
جیمین.کاری نکن پشیمون شم یادت بدم
ات.واییی باشههه
بلند شدم رفتم سمت اتاقم یه لباس مناسب پوشیدم دوباره برگشتم اتاق جیمین
ساعت دو شب بود جیمین کل نکات مهم رو بهم یاد داده بود اما هنوز چند صفحه مونده بود که اونا هم زیاد مهم نبود
جیمین.خبب تموم شد،بقیش آسونه خودت بخون،منم بیدارم هرجا متوجه نشدی بیا پیشم
ات.مگه تو بیدار میمونی؟
جیمین.اره من بیدارم
ات.باشه،مرسی بهم یاد دادی
جیمین سرشو تکون داد منم بلند شدم رفتم توی اتاقم
یک هفته بعد
ات
از دانشگاه اومدم بیرون،این جیمینم منو کشته بود همیشه درسا رو اولین نفر از من میپرسید منم مجبور بودم مث سگ بخونم
داشتم میرفتم خونه که میونگ صدام زد انگار داشت گریه میکرد
ات.میونگ چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟
میونگ.ات بابا...
ات.بابا چیییی؟
میونگ.بابا سکته قلبی کرده
تا میونگ اینو گفت گوشی از دستم افتاد،انگار دنیا داشت دور سرم میچرخید یهو چشمام سیاهی رفت...
چشمامو باز کردم،انگار توی بیمارستان بودم،به دورو ورم نگاه کردم جیمین کنارم بود
جیمین.ات حالت خوبه؟
ات.جیمین بابام(گریه)
جیمین سرشو انداخت پایین
ات.جیمین بابام چیشدههه(گریه شدید تر)
جیمین.حالش خیلی بده،منتقلش کردن آی سی یو
سرمو از دستم کندم،از اتاق رفتم بیرون جیمین هم پشت سرم سعی میکرد منو متوقف کنه اما هر طور شده باید بابامو ببینم
من بدون بابام نمیتونم زندگی کنم اون همیشه پشتم بوده....
شرطا
۱۶ لایک
۱۱ کامنت
پارت۶
ات
جشن تموم شده بود،همه رفته بودن لیسا با مامانمو زنعموم هم کمکم کردن خونه رو تمیز کنم
بعد از یک ساعت که تموم شد لیسا رفت
همین موقع جیمین هم رسید،رفت داخل اتاقش
منم رفتم داخل اتاقم تا لباسم رو عوض کنم که یهو امتحان فردا یادم اومد،بیخیال عوض کردن لباس شدم رفتم کتابمو برداشتم،اما هیچی از درسا رو بلد نبودم،فقط یه راه داشتم
باید میرفتم پیش جیمین تا یادم بده،اما این موقع شب قبول میکنه؟
کتابامو برداشتم رفتم سمت اتاقش،در زدم،درو باز کرد
جیمین.چیه؟
ات.عامم میگم من درسارو بلند نیستم میشه یادم بدی؟
جیمین.پس چشمو گوشِت سر کلاس کجا بودن؟
ات.خواهش میکنم همشو فراموش کردم
جیمین.هوففف..بیا داخل
ات
رفتم داخل اتاقش میخواستم بشینم روی تخت که صدای جیمین در اومد
جیمین.رو تخت نه رو زمین بشین
چقد این حساس بود
نشستم رو زمین جیمین هم کنارم نشست،لباسم چون کوتاه بود رفته بود بالا،خیلی هم رفته بود بالا
متوجه نگاه های جیمین روی پاهام شدم
جیمین.پاشو برو لباستو عوض کن بعد بیا
ات.چرااا؟
جیمین.کاری نکن پشیمون شم یادت بدم
ات.واییی باشههه
بلند شدم رفتم سمت اتاقم یه لباس مناسب پوشیدم دوباره برگشتم اتاق جیمین
ساعت دو شب بود جیمین کل نکات مهم رو بهم یاد داده بود اما هنوز چند صفحه مونده بود که اونا هم زیاد مهم نبود
جیمین.خبب تموم شد،بقیش آسونه خودت بخون،منم بیدارم هرجا متوجه نشدی بیا پیشم
ات.مگه تو بیدار میمونی؟
جیمین.اره من بیدارم
ات.باشه،مرسی بهم یاد دادی
جیمین سرشو تکون داد منم بلند شدم رفتم توی اتاقم
یک هفته بعد
ات
از دانشگاه اومدم بیرون،این جیمینم منو کشته بود همیشه درسا رو اولین نفر از من میپرسید منم مجبور بودم مث سگ بخونم
داشتم میرفتم خونه که میونگ صدام زد انگار داشت گریه میکرد
ات.میونگ چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟
میونگ.ات بابا...
ات.بابا چیییی؟
میونگ.بابا سکته قلبی کرده
تا میونگ اینو گفت گوشی از دستم افتاد،انگار دنیا داشت دور سرم میچرخید یهو چشمام سیاهی رفت...
چشمامو باز کردم،انگار توی بیمارستان بودم،به دورو ورم نگاه کردم جیمین کنارم بود
جیمین.ات حالت خوبه؟
ات.جیمین بابام(گریه)
جیمین سرشو انداخت پایین
ات.جیمین بابام چیشدههه(گریه شدید تر)
جیمین.حالش خیلی بده،منتقلش کردن آی سی یو
سرمو از دستم کندم،از اتاق رفتم بیرون جیمین هم پشت سرم سعی میکرد منو متوقف کنه اما هر طور شده باید بابامو ببینم
من بدون بابام نمیتونم زندگی کنم اون همیشه پشتم بوده....
شرطا
۱۶ لایک
۱۱ کامنت
۱۰.۶k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.