*یونگی*
*یونگی*
یونگی : من هنوز داداش بزرگمون رو از یاد نبردم یون *گریه*
سرباز : بهم بگین چیکار کنم قربان..
نفسمو کنترل کردم و جوابشو دادم
یونگی : لی ات رو ببرین خوابگاه به جئون جونگ کوک و کیم تهیونگ و پارک جیمین بگید ک ارومش کنن
سرباز : امم ببخشید قربان ولی اونا هم حال خوشی ندارن
یونگی : چرا؟
سرباز : بعد از اتفاق لی ات بهشون بد و بیراه گف
یونگی : بهشون بگو که دستور من بود . بزار برن ات رو اروم کنن
سرباز : چشم قربان
*ات*
ات : چرا هیچکدومتون باش مبارزه نکردین.
جین : ات اروم باش
ات : بهم نگو که اروم باشم...خواهر سرباز مین مردن. خودتم گورتو گم کردی کسی نمیدونه کجا رفتی تازه تو این اوضاع پیدات شد؟ ها؟ نمیفهمی که تنها خواهر سرباز مین هستن. نمیفهمی که سرباز مین خانواده ندارن. یون مثل اونی من بود. هق...من اونو دوس داشتم. چرا نجاتش ندادین. اون شجاعانه برای شما جنگید. تنهایی داشت میجنگید. اون تنها بود...هق..هق...اونم از شما بود. نمیگفتین که میلی یه خانوادن؟...نمیتونم چهره سرباز مین رو تصور کنم. قلبشون شکسته...اون تحمل دوری از خوارشونو ندارن.
جین : حین اموزش بودم....
ات : بودی که چی. اموزش از جون یون مهم تره؟! یون نباشه یکی از همکارات باشه. دوستت باشه..اگه سرباز مین باشه بازم ولش میکردی؟
جین : متاسفم
ات : همینو میتونستی بگی؟ *داد*
رفتم سمتش لگد محکمی ب شکمش زدم که یدفه جیمین بغلم کرد.
جیمین : اروم باش ات...
ات :*نفس زدن*
جیمین : هیسسس...میدونم سخته واست..هممون ناراحتیم. یون نجاتمون داد. اینم میتونی بگی. نه؟ اینو ب یاد بیار که چه کارایی واسه میلی کرد. اگه یون نمیرفت. قطعا سرباز مین جاش میرفت. دلت اینو میخواد؟ این همه نگرانی تو برای سرباز مین همچین نتیجه ای داشته باشه؟ سرباز مین هم ناراحتن. با دیدن این حالت هم بیشتر ناراحت میشه. من و کوک و تهیونگ کنارتیم
ات : ج..جیمین...متاسفم *گریه*
جیمین : اشکال نداره...میدونم حرفات از ته دل نبود.*لبخند*
جیمین همیشه خوش قلب بود. بغلش پر از ارامش بود. انگار ابر منو بغل کرده. از شدت گریه نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم. سرمو رو سینش گزاشتم و چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
یونگی : من هنوز داداش بزرگمون رو از یاد نبردم یون *گریه*
سرباز : بهم بگین چیکار کنم قربان..
نفسمو کنترل کردم و جوابشو دادم
یونگی : لی ات رو ببرین خوابگاه به جئون جونگ کوک و کیم تهیونگ و پارک جیمین بگید ک ارومش کنن
سرباز : امم ببخشید قربان ولی اونا هم حال خوشی ندارن
یونگی : چرا؟
سرباز : بعد از اتفاق لی ات بهشون بد و بیراه گف
یونگی : بهشون بگو که دستور من بود . بزار برن ات رو اروم کنن
سرباز : چشم قربان
*ات*
ات : چرا هیچکدومتون باش مبارزه نکردین.
جین : ات اروم باش
ات : بهم نگو که اروم باشم...خواهر سرباز مین مردن. خودتم گورتو گم کردی کسی نمیدونه کجا رفتی تازه تو این اوضاع پیدات شد؟ ها؟ نمیفهمی که تنها خواهر سرباز مین هستن. نمیفهمی که سرباز مین خانواده ندارن. یون مثل اونی من بود. هق...من اونو دوس داشتم. چرا نجاتش ندادین. اون شجاعانه برای شما جنگید. تنهایی داشت میجنگید. اون تنها بود...هق..هق...اونم از شما بود. نمیگفتین که میلی یه خانوادن؟...نمیتونم چهره سرباز مین رو تصور کنم. قلبشون شکسته...اون تحمل دوری از خوارشونو ندارن.
جین : حین اموزش بودم....
ات : بودی که چی. اموزش از جون یون مهم تره؟! یون نباشه یکی از همکارات باشه. دوستت باشه..اگه سرباز مین باشه بازم ولش میکردی؟
جین : متاسفم
ات : همینو میتونستی بگی؟ *داد*
رفتم سمتش لگد محکمی ب شکمش زدم که یدفه جیمین بغلم کرد.
جیمین : اروم باش ات...
ات :*نفس زدن*
جیمین : هیسسس...میدونم سخته واست..هممون ناراحتیم. یون نجاتمون داد. اینم میتونی بگی. نه؟ اینو ب یاد بیار که چه کارایی واسه میلی کرد. اگه یون نمیرفت. قطعا سرباز مین جاش میرفت. دلت اینو میخواد؟ این همه نگرانی تو برای سرباز مین همچین نتیجه ای داشته باشه؟ سرباز مین هم ناراحتن. با دیدن این حالت هم بیشتر ناراحت میشه. من و کوک و تهیونگ کنارتیم
ات : ج..جیمین...متاسفم *گریه*
جیمین : اشکال نداره...میدونم حرفات از ته دل نبود.*لبخند*
جیمین همیشه خوش قلب بود. بغلش پر از ارامش بود. انگار ابر منو بغل کرده. از شدت گریه نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم. سرمو رو سینش گزاشتم و چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
۷۵.۱k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.