رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت سیو شش منیم گوزل سِئوگیلیم
کایان هنوز هم در حال کتاب خواندن بود که در اتاقش توسط آسیه باز شد آسیه وارد شده و رو به کایان گفت:
- Neredesin oğlum aşağı in, herkes bekliyor
(کجایی پس پسرم بیا پایین همه منتظرن.)
کایان از جایش برخاسته و نگاهی به آینه انداخت و رو به مادرش گفت:
- Anne, nasılım?
(مامان وضعم چطوره؟)
آسیه به او نزدیک شده و او را در آغوش گرفت و در حالی که صورتش را میبوسید گفت:
- Sen her zaman benim damadımsın
(تو همیشه برای من دامادی پسرم.)
سپس هر دو از اتاق خارج شده و پس از طی کردن پلهها وارد پذیرایی شدند کایان سعی میکرد بسیار مودب باشد پس به سمت عمو و خانوادهاش رفته و با آنها احوالپرسی کرد ولی با فاتح تنها به یک دست دادن خشک و خالی بسنده کرد،هیچ روست نداشت که بقیه از اتفاقات امروز صبح باخبر شوند.
روی یکی از مبلهای خالی نشسته و به جمع چشم دوخت گاهی حواسش به سمت سوگل میرفت که کنار امل و فلور نشسته و با آنان در حال صحبت بود اما سعی میکرد چشم از عمه خانم و فاتح برندارد چرا که فاتح زیرکی نگاهش میکرد و با اخم و غرور به حرفهای زده شده گوش میسپرد.
قبل از اینکه صحبتهای اصلی زده شود عمه خانم همه را برای شام دعوت کرد و با صدای بلندی گفت:
- افرا همه چیز حاضره؟
افرا بخت برگشته با لرزشی که در روبروی عمه خانوم در خود احساس میکرد نگاهی به میز غذاخوری بزرگ و سلطنتی انداخته و با تته- پته گفت:
- بله خانم همه چی آمادهست.
درحالی که به زیردستانش دستور میداد، به آشپزخانه که ته سالن بود بازگشت همه یک به یک دور میز جمع شده و در سکوت مشغول خوردن شام شدند کایان حین خوردن شام نگاهی به پدرش انداخت که با نفرت بیوک را مینگریست میدانست که نفرتش از چیست اما اتفاقی بود که سالها قبل افتاده بود، بیوک به چهرهاش نمیخورد که مرد ظالمی باشد اما کایان احساس میکرد مردی خشمگین و عصبانیست دقیقاً مثل بکتاش، تنها این میان قدیر بود که اخلاقش بهتر از آن دو بود آسیه که کنار قدیر نشسته بود با دیدن اخم غلیظ و نگاه بد او به بویوک در گوشش خم شده و گفت:
- لطفاً کینههای گذشته رو از ذهنت پاک کن بالاخره برادرته.
قدیر سری تکان داده و در دل جواب داد:
- اگه برادرم بود با ما اون کار رو نمیکرد اون میخواست تمام مال و اموال رو به نام خودش بزنه ولی عمه خانوم مانع شد.
سپس دست آسیه را از زیر میز گرفته و فشرد و از اینکه در این شرایط هم سعی میکرد او را آرام کند غرق لبخند شد.
عمه خانوم با هر لقمهای که داخل دهانش با افتخار میگذاشت یک نگاه به بکتاش نگاهی دیگر به بیوک و نگاه آخرش را به قدیر میانداخت.
از قدیمالایام هم نسبت به قدیر احساس خوبی نداشت چرا که به حرفهایش گوش نکرده و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفته بود هرچند که آن کشور، کشور خودشان بود اما او حتی در مسئله ازدواج نیز با عمه مشورت نکرده بود برای همین از او بیزاری میجویید.
این میان تمام محبتش برای بکتاش بود چون مدتها بود که در کنار آنان زندگی کرده و همیشه اطاعت بکتاش را به خود دیده بود با دیدن قدیر و پسرش کایان که از نظر او هیچ مسئولیتی برای خود نداشت هر بار سری تکان میداد و با خود میگفت:
- بکتاش که نتونسته پسری بیاره، پسر قدیر هم که بیمسئولیت و بیپرواست، فاتح تنها پسری است که میتونه ادامه دهنده نسل ما باشه.
در دل این را گفته و با افتخار به فاتح چشم دوخت و دوباره با خود گفت:
-طرز رفتا، گفتار لباس پوشیدن شخصیت و همه چیزش خیلی بهتر از کایانه!
کایان هنوز هم در حال کتاب خواندن بود که در اتاقش توسط آسیه باز شد آسیه وارد شده و رو به کایان گفت:
- Neredesin oğlum aşağı in, herkes bekliyor
(کجایی پس پسرم بیا پایین همه منتظرن.)
کایان از جایش برخاسته و نگاهی به آینه انداخت و رو به مادرش گفت:
- Anne, nasılım?
(مامان وضعم چطوره؟)
آسیه به او نزدیک شده و او را در آغوش گرفت و در حالی که صورتش را میبوسید گفت:
- Sen her zaman benim damadımsın
(تو همیشه برای من دامادی پسرم.)
سپس هر دو از اتاق خارج شده و پس از طی کردن پلهها وارد پذیرایی شدند کایان سعی میکرد بسیار مودب باشد پس به سمت عمو و خانوادهاش رفته و با آنها احوالپرسی کرد ولی با فاتح تنها به یک دست دادن خشک و خالی بسنده کرد،هیچ روست نداشت که بقیه از اتفاقات امروز صبح باخبر شوند.
روی یکی از مبلهای خالی نشسته و به جمع چشم دوخت گاهی حواسش به سمت سوگل میرفت که کنار امل و فلور نشسته و با آنان در حال صحبت بود اما سعی میکرد چشم از عمه خانم و فاتح برندارد چرا که فاتح زیرکی نگاهش میکرد و با اخم و غرور به حرفهای زده شده گوش میسپرد.
قبل از اینکه صحبتهای اصلی زده شود عمه خانم همه را برای شام دعوت کرد و با صدای بلندی گفت:
- افرا همه چیز حاضره؟
افرا بخت برگشته با لرزشی که در روبروی عمه خانوم در خود احساس میکرد نگاهی به میز غذاخوری بزرگ و سلطنتی انداخته و با تته- پته گفت:
- بله خانم همه چی آمادهست.
درحالی که به زیردستانش دستور میداد، به آشپزخانه که ته سالن بود بازگشت همه یک به یک دور میز جمع شده و در سکوت مشغول خوردن شام شدند کایان حین خوردن شام نگاهی به پدرش انداخت که با نفرت بیوک را مینگریست میدانست که نفرتش از چیست اما اتفاقی بود که سالها قبل افتاده بود، بیوک به چهرهاش نمیخورد که مرد ظالمی باشد اما کایان احساس میکرد مردی خشمگین و عصبانیست دقیقاً مثل بکتاش، تنها این میان قدیر بود که اخلاقش بهتر از آن دو بود آسیه که کنار قدیر نشسته بود با دیدن اخم غلیظ و نگاه بد او به بویوک در گوشش خم شده و گفت:
- لطفاً کینههای گذشته رو از ذهنت پاک کن بالاخره برادرته.
قدیر سری تکان داده و در دل جواب داد:
- اگه برادرم بود با ما اون کار رو نمیکرد اون میخواست تمام مال و اموال رو به نام خودش بزنه ولی عمه خانوم مانع شد.
سپس دست آسیه را از زیر میز گرفته و فشرد و از اینکه در این شرایط هم سعی میکرد او را آرام کند غرق لبخند شد.
عمه خانوم با هر لقمهای که داخل دهانش با افتخار میگذاشت یک نگاه به بکتاش نگاهی دیگر به بیوک و نگاه آخرش را به قدیر میانداخت.
از قدیمالایام هم نسبت به قدیر احساس خوبی نداشت چرا که به حرفهایش گوش نکرده و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفته بود هرچند که آن کشور، کشور خودشان بود اما او حتی در مسئله ازدواج نیز با عمه مشورت نکرده بود برای همین از او بیزاری میجویید.
این میان تمام محبتش برای بکتاش بود چون مدتها بود که در کنار آنان زندگی کرده و همیشه اطاعت بکتاش را به خود دیده بود با دیدن قدیر و پسرش کایان که از نظر او هیچ مسئولیتی برای خود نداشت هر بار سری تکان میداد و با خود میگفت:
- بکتاش که نتونسته پسری بیاره، پسر قدیر هم که بیمسئولیت و بیپرواست، فاتح تنها پسری است که میتونه ادامه دهنده نسل ما باشه.
در دل این را گفته و با افتخار به فاتح چشم دوخت و دوباره با خود گفت:
-طرز رفتا، گفتار لباس پوشیدن شخصیت و همه چیزش خیلی بهتر از کایانه!
۱.۳k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.