فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۲۰
از زبان کوک
سرم رو پاش بود به صورتش که غرق در خواب بود نگاه کردم بعد از چند دقیقه بلند شدم و لباسام رو درست کردم و رفتم بیرون
( ۱ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
از خواب بیدار شدم جونگ کوک نبود حتما زودتر بیدار شده
رفتم بیرون از اتاق که نگهبان گرفتم و گفت که باید ببرتم پیشه بقیه
بردم پیشه بقیه
رفتم وایستادم کناره لینا ، لینا گفت : ا/ت حالت خوبه گفتم : اوهوم ، جونگ کوک اومد و روبه روی همه وایستاد و گفت : همگی امروز آزادین همه خوشحالی کردن لینا میخندید و محکم بغلم کرد در رو باز کردن همه رفتن بیرون من که از همه آخر مونده بودم در رو بستن و نزاشتن برم گفتم : چرا در رو بستین جونگ کوک گفت : تو جایی نمیری با من میای گفتم : چی داری میگی من چرا باید باهات بیام نگهبانای غول پیکرش از دستام گرفتن و با زور بردنم سواره ماشین کردنم
بعده نیم ساعت رسیدیم به یه عمارت بزرگ جونگ کوک پیاده شد و اومد دره سمته منم باز کرد مجبورانه پیاده شدم گفت : یادته بهم گفتی توی داستانا مافیا ها عمارت دارن و از اینجور چیزا پس بیا....یکم مثل اون داستانا باشیم گفت : فکر فرار به هیچ وجه به سرت نزنه...وگرنه خیلی بد میشه واست
اون الان داشت تهدیدم میکرد لعنتی
رفتیم داخل یه خانم میان سالی اومد سمتمون و گفت : خوش اومدین جونگ کوک گفت : اتاق خانم رو بهشون نشون بده
..........
سرم رو پاش بود به صورتش که غرق در خواب بود نگاه کردم بعد از چند دقیقه بلند شدم و لباسام رو درست کردم و رفتم بیرون
( ۱ ساعت بعد)
از زبان ا/ت
از خواب بیدار شدم جونگ کوک نبود حتما زودتر بیدار شده
رفتم بیرون از اتاق که نگهبان گرفتم و گفت که باید ببرتم پیشه بقیه
بردم پیشه بقیه
رفتم وایستادم کناره لینا ، لینا گفت : ا/ت حالت خوبه گفتم : اوهوم ، جونگ کوک اومد و روبه روی همه وایستاد و گفت : همگی امروز آزادین همه خوشحالی کردن لینا میخندید و محکم بغلم کرد در رو باز کردن همه رفتن بیرون من که از همه آخر مونده بودم در رو بستن و نزاشتن برم گفتم : چرا در رو بستین جونگ کوک گفت : تو جایی نمیری با من میای گفتم : چی داری میگی من چرا باید باهات بیام نگهبانای غول پیکرش از دستام گرفتن و با زور بردنم سواره ماشین کردنم
بعده نیم ساعت رسیدیم به یه عمارت بزرگ جونگ کوک پیاده شد و اومد دره سمته منم باز کرد مجبورانه پیاده شدم گفت : یادته بهم گفتی توی داستانا مافیا ها عمارت دارن و از اینجور چیزا پس بیا....یکم مثل اون داستانا باشیم گفت : فکر فرار به هیچ وجه به سرت نزنه...وگرنه خیلی بد میشه واست
اون الان داشت تهدیدم میکرد لعنتی
رفتیم داخل یه خانم میان سالی اومد سمتمون و گفت : خوش اومدین جونگ کوک گفت : اتاق خانم رو بهشون نشون بده
..........
۱۴۶.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.