فیک قرارتصادفی من باعشق زندگیم
«پارت:۵۱»
ترس وجودمو پر کرده بود.
یهو برقا خاموش شد منم جیغ بنفشی کشیدم.
تسا دستمو جوری چنگ زده بود که جاش مونده بود.
یهو پنجره بزرگ عمارت با شدت باز شد که صدای خیلی بدی داد من رنگم پرید.
بلند شدم برم یکم آب قند برای تسا بیارم.
رفتم در یخچال و باز کنم تا بطری آب و بیارم که حس کردم دستی روی دستم کشیده شد.
اومدم برگردم خوردم به یه چیزی.
برگشتم و یه پسر با قیافه وحشتناک و شنل سیاه بلند با چشمای قرمز براق دیدم که بطری از دستم افتاد و هزار تیکه شد.
با صدای جیغم دوید بیرون و تهیونگ و کوک بعد اینکه رفت اومدن توی آشپز خونه و نور گوشی و انداختن و دیدن دارم از ترس میلرزم.
سوآه: ا...ا....اون.....اون.....هیولاااااا
تهیونگ بغلم کرد.
تهیونگ: هیشششش آروم باش اون رفت.
سوآه: ا...ا...اینجا...ج...جن داره؟
کوک: من چندین ساله اینجام و هیچ اتفاقی نیوفتاده عجیبه.
یهو صدای جیغ تسا توی عمارت پیچید....
تسا: جیغغغغغ....ک.....کمککککککک
دویدم بیرون دیدم همون پسره بود که ظاهر ترسناک داشت.
ترس و گذاشتم کنار چون تسا برام با ارزش بود.
یه تیکه شیشه از روی زمین برداشتم و رفتم سمتش.
سوآه: آهای توووو گمشووو جنی ، خوناشامی، هیولایی میخوای باش حق نداری تسا رو بترسونی....
برگشت سمتم...
نگاهی کرد که بدنم لرزید اما به روی خودم نیاوردم.
اومد سمتم که رفتم عقب...
ترس وجودمو پر کرده بود.
یهو برقا خاموش شد منم جیغ بنفشی کشیدم.
تسا دستمو جوری چنگ زده بود که جاش مونده بود.
یهو پنجره بزرگ عمارت با شدت باز شد که صدای خیلی بدی داد من رنگم پرید.
بلند شدم برم یکم آب قند برای تسا بیارم.
رفتم در یخچال و باز کنم تا بطری آب و بیارم که حس کردم دستی روی دستم کشیده شد.
اومدم برگردم خوردم به یه چیزی.
برگشتم و یه پسر با قیافه وحشتناک و شنل سیاه بلند با چشمای قرمز براق دیدم که بطری از دستم افتاد و هزار تیکه شد.
با صدای جیغم دوید بیرون و تهیونگ و کوک بعد اینکه رفت اومدن توی آشپز خونه و نور گوشی و انداختن و دیدن دارم از ترس میلرزم.
سوآه: ا...ا....اون.....اون.....هیولاااااا
تهیونگ بغلم کرد.
تهیونگ: هیشششش آروم باش اون رفت.
سوآه: ا...ا...اینجا...ج...جن داره؟
کوک: من چندین ساله اینجام و هیچ اتفاقی نیوفتاده عجیبه.
یهو صدای جیغ تسا توی عمارت پیچید....
تسا: جیغغغغغ....ک.....کمککککککک
دویدم بیرون دیدم همون پسره بود که ظاهر ترسناک داشت.
ترس و گذاشتم کنار چون تسا برام با ارزش بود.
یه تیکه شیشه از روی زمین برداشتم و رفتم سمتش.
سوآه: آهای توووو گمشووو جنی ، خوناشامی، هیولایی میخوای باش حق نداری تسا رو بترسونی....
برگشت سمتم...
نگاهی کرد که بدنم لرزید اما به روی خودم نیاوردم.
اومد سمتم که رفتم عقب...
۳۶.۱k
۱۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.