زندگی سیاه سفید من... پارت ¹¹
سرم تو گوشی بود که یهو سلنا امد یکی زد سر میزو گفت:
_بیشعور تو به من نگفتی چند روز دیگه تولدته من الان باید بفهمم؟
بلند شدم و روبه روش موندمو گفتم:
_سلنا اروم باش من که قرار نبود تولد بگیرم اصلا
_ولی من میخواستم برات بگیرم
_اصلا کی به تو گفته از این فکراکنی؟
_خودممم
از پروییش خوشم میومد لبخندی زدمو سرمو به طرفین تکون دادم و نشستم و باشه ای گفتم:
_بلند شو (با صدای بلند)
_باشه بابا الان میکشیم دیگه
_هه خوبه پس تولد میگیری؟
_سلنا...
پرید تو حرفم
_سلناومرز درد اصلا به تو چ دلم میخواد بگیرم برات رفیقمی دیگه
بعد دستمو کشید کنار نشست.
شهریار بخاطر اون ناشناس سگ رفته بود اون ته کلاس نشسته بود دیگه نمیتونستم ببینمش به جاش داداش سلنا نشست رو به روم، چرا دروغ بگم اما این داداشش از موقعی که تو کافه بودیم یه جوری شده بود بهم زل میزد یا از دور حواسش بهم بود بهش نگاه نکردمو سعی کردم فقط نگای تخته کنمو حواسمو به درس پرت کنم. بالاخره زنگ خورد منم جمع کردم شهریار از بغل گوشم گذشتمو اروم گفت گوشیت دستت باشه، هیچی نگفتم بعد داداش سلنا ازم خواست که باهاش برم به کافه و منم گفتم درسا زیادن بمونه واسه یه وقت دیگه یه چیزی پچ پچ کرد با خودش گفتم چی گفتی گفت هیچی گفتم باشه.
بعد هم سوار اتبوس شدمو رفتم خونه، با دردی که سرم داشت رفتم اتاقمو لباسامو عوض کردم افتادم رو تخت دستمو دراز کردم قرص سر درد برداشتمو با یک لیوان اب خوردم کم کم چشام سنگین شدو خوابم برد بعد با اس ام اس های گوشیم بیدار شدم که پشت سر هم میامد چشامو به زور باز کردمو کش امدم گوشیو از روی میز برداشتم روشنش کردم همون فرد ناشناس بود:
_سلام... خوبی... میخوام ببینمت... کجایی... بیام در خونتون.... جواب بده...
_سلام فقط بگو کی هستی
_خودتو خوشگل کن بیا چون اگه ببینم خوشگل نکردی نمیام خودمو نشون بدم.
اعصبانی شدم اما باشه ای گفتمو گوشی رو خاموش کردم.
رفتم در کمدو باز کردم هودی قرمز کم رنگمو یه شلوار جین مشکی هم در اوردم و پوشیدم رفتم جلوی اینه و موهامو شونه کردم یه ارایش کم رنگ کردمو امدم پایین کفشامو پوشیدم و راه افتادم به همون آدرس پارکی که داده بود رفتم نشستم و پیام دادم که امدم گفت دیدمت امدم. دیدم یکی نشست پیشم سرمو بالا بردمو یهو دیدم...
ادامه دارد...
دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم 🙂🎈
_بیشعور تو به من نگفتی چند روز دیگه تولدته من الان باید بفهمم؟
بلند شدم و روبه روش موندمو گفتم:
_سلنا اروم باش من که قرار نبود تولد بگیرم اصلا
_ولی من میخواستم برات بگیرم
_اصلا کی به تو گفته از این فکراکنی؟
_خودممم
از پروییش خوشم میومد لبخندی زدمو سرمو به طرفین تکون دادم و نشستم و باشه ای گفتم:
_بلند شو (با صدای بلند)
_باشه بابا الان میکشیم دیگه
_هه خوبه پس تولد میگیری؟
_سلنا...
پرید تو حرفم
_سلناومرز درد اصلا به تو چ دلم میخواد بگیرم برات رفیقمی دیگه
بعد دستمو کشید کنار نشست.
شهریار بخاطر اون ناشناس سگ رفته بود اون ته کلاس نشسته بود دیگه نمیتونستم ببینمش به جاش داداش سلنا نشست رو به روم، چرا دروغ بگم اما این داداشش از موقعی که تو کافه بودیم یه جوری شده بود بهم زل میزد یا از دور حواسش بهم بود بهش نگاه نکردمو سعی کردم فقط نگای تخته کنمو حواسمو به درس پرت کنم. بالاخره زنگ خورد منم جمع کردم شهریار از بغل گوشم گذشتمو اروم گفت گوشیت دستت باشه، هیچی نگفتم بعد داداش سلنا ازم خواست که باهاش برم به کافه و منم گفتم درسا زیادن بمونه واسه یه وقت دیگه یه چیزی پچ پچ کرد با خودش گفتم چی گفتی گفت هیچی گفتم باشه.
بعد هم سوار اتبوس شدمو رفتم خونه، با دردی که سرم داشت رفتم اتاقمو لباسامو عوض کردم افتادم رو تخت دستمو دراز کردم قرص سر درد برداشتمو با یک لیوان اب خوردم کم کم چشام سنگین شدو خوابم برد بعد با اس ام اس های گوشیم بیدار شدم که پشت سر هم میامد چشامو به زور باز کردمو کش امدم گوشیو از روی میز برداشتم روشنش کردم همون فرد ناشناس بود:
_سلام... خوبی... میخوام ببینمت... کجایی... بیام در خونتون.... جواب بده...
_سلام فقط بگو کی هستی
_خودتو خوشگل کن بیا چون اگه ببینم خوشگل نکردی نمیام خودمو نشون بدم.
اعصبانی شدم اما باشه ای گفتمو گوشی رو خاموش کردم.
رفتم در کمدو باز کردم هودی قرمز کم رنگمو یه شلوار جین مشکی هم در اوردم و پوشیدم رفتم جلوی اینه و موهامو شونه کردم یه ارایش کم رنگ کردمو امدم پایین کفشامو پوشیدم و راه افتادم به همون آدرس پارکی که داده بود رفتم نشستم و پیام دادم که امدم گفت دیدمت امدم. دیدم یکی نشست پیشم سرمو بالا بردمو یهو دیدم...
ادامه دارد...
دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم 🙂🎈
۳.۷k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.