آزادی عاشقانه پارت سوم
ا،ت : میدونم تو این مدت بلا سر خودت زیاد آوردی فقط میتونم بدونم دلیل اینهمه اذیت برای چیه ؟ به نظرت تو به خودت آسیب برسونی من مرده و زنده ام خوشحال میشه ؟
کوک : ا،ت بس کن بزار ببینمت خیلی وقته که ندیدمت
دیگه حرفی نزدم فقط نگاهش کردم یکدفعه شروع کردم به خندیدن
کوک : دقیقا چرا میخندی ؟
ا،ت : جونگ کوک خودت رو تو آینه نگاه کردی ؟ شنیدم هفته بعد کنسرت داری اینجوری میخوای اجرا کنی ؟
کوک : من رو اینطوری دوست نداری ؟ چون موهام سفید شده دیگه نمیتونم اجرا کنم ؟
ا،ت : من نگفتم اینجوری دوستت ندارم ولی قبول کن دیگه پیر شدی نمیخوای خوندن رو بزاری کنار ؟
کوک : من اول به طرفدارام بعد به تو بعدم به الیا قول دادم که تا جایی توان دارم براشون بخونم الانم هنوز توان دارم پس میخوام ادامه بدم
ا،ت : موفق باشی مسترجئون
کوک : دلم برای این کارات هم تنگ شده بود
ا،ت : پاشو سر و صورتت رو بشور این لباسا رو هم عوض کن بدم اومد اه اه ....
کوک رفت سمت حموم با خنده نگاهش کردم وقتی که خنده هاش رو دیدم نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد
ا،ت : زندگی نمیزارن اینا واسه آدم ببین چیکار کرده با اتاقش
اتاقش رو مرتب کردم و رفتم سمت اتاق خودم لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
الیا: مامان این طبیعیه که نمیتونم باور کنم تو آومدی ؟
ا،ت : همه چیز عادیه دخترکم کد بانو شام آماده شد من گشنمه ؟
الیا : بله مامان
الیا دقیقا شبیه بچه های کوچولو بود که با دیدن مامان باباشون ذوق میکنن میتونستم درکش کنم منم ۲۰ سال قبل دچار همچین سرنوشتی شده بودم همه چیز اونشب به خوبی و خوشی تموم شد من بعد از مدت زیادی تونستم بی دقدقه و بی دردسر بخوابم...
کوک : ا،ت بس کن بزار ببینمت خیلی وقته که ندیدمت
دیگه حرفی نزدم فقط نگاهش کردم یکدفعه شروع کردم به خندیدن
کوک : دقیقا چرا میخندی ؟
ا،ت : جونگ کوک خودت رو تو آینه نگاه کردی ؟ شنیدم هفته بعد کنسرت داری اینجوری میخوای اجرا کنی ؟
کوک : من رو اینطوری دوست نداری ؟ چون موهام سفید شده دیگه نمیتونم اجرا کنم ؟
ا،ت : من نگفتم اینجوری دوستت ندارم ولی قبول کن دیگه پیر شدی نمیخوای خوندن رو بزاری کنار ؟
کوک : من اول به طرفدارام بعد به تو بعدم به الیا قول دادم که تا جایی توان دارم براشون بخونم الانم هنوز توان دارم پس میخوام ادامه بدم
ا،ت : موفق باشی مسترجئون
کوک : دلم برای این کارات هم تنگ شده بود
ا،ت : پاشو سر و صورتت رو بشور این لباسا رو هم عوض کن بدم اومد اه اه ....
کوک رفت سمت حموم با خنده نگاهش کردم وقتی که خنده هاش رو دیدم نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد
ا،ت : زندگی نمیزارن اینا واسه آدم ببین چیکار کرده با اتاقش
اتاقش رو مرتب کردم و رفتم سمت اتاق خودم لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
الیا: مامان این طبیعیه که نمیتونم باور کنم تو آومدی ؟
ا،ت : همه چیز عادیه دخترکم کد بانو شام آماده شد من گشنمه ؟
الیا : بله مامان
الیا دقیقا شبیه بچه های کوچولو بود که با دیدن مامان باباشون ذوق میکنن میتونستم درکش کنم منم ۲۰ سال قبل دچار همچین سرنوشتی شده بودم همه چیز اونشب به خوبی و خوشی تموم شد من بعد از مدت زیادی تونستم بی دقدقه و بی دردسر بخوابم...
۱۷.۴k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.