فیک نفرین عشق
«پارت:۶»
عقربه های ساعت از هم سبقت گرفته بودن و هر دقیقه ای که میگذشت من دلشوره ام بیشتر میشد تا اینکه وقت رفتن فرا رسید.
مکس چمدون ها رو جابه جا میکرد و من بنیو بغل کردمو توی ماشین نشستم،قرار نبود بخاطر این مهمونی بنی و تنها بزارم حداقل میتونم با حضورش خودمو آروم کنم.
ماشین به راه افتاد و همونطور که سر بنی و نوازش میکردم به جاده که با درختای سرسبز تزئین شده بود نگاه میکردم...
و مطمئنا اگر از آینده ام خبر داشتم انقدر آروم نمیموندم!
نفهمیدم چی شد فقط زمانی به خودم اومدم که با یه عمارت؟؟نه با یه شاهکار عظیم رو به رو شدم..
به قدری بزرگ که انگار از دنیای تخیلاتم بیرون کشیده شده بود.
هوای گرگ و میش باعث شده بود چراغ های اطراف عمارت به زیبایی خودنمایی کنن.
دهنم از تعجب باز مونده بود اما با تکون خوردن بنی به خودم اومدم و از ماشین بیرون اومدم.
همون لحظه دو نفر برای تحویل ماشین و وسایل به سمتمون اومدن.
مامان و بابا دست به دست هم جلو حرکت کردن و من نگاهی به بنی انداختم و اون با نیش باز و دمی که رو هوا میچرخوند به من نگاه کرد.
+بزن بریم آتیش پاره....
در بزرگ باز شد و قلبم با دیدن این صحنه هیجان زده به در و دیوار وجودم کوبید.
برخلاف دیوارای بیرون عمارت که به رنگ سیاه بودن داخل عمارت به قدری زیبا و چشمگیر بود که در صدم ثانیه تموم دلشوره ام محو شد و لبخندی رو لبم نشست.
° اوه خدای من،جان! خوش اومدی.
با صدای کسی به سمت بالای پله های سمت چپ نگاه کردم.
بابا با خنده و سرخوشی تشکر کرد.
از پله ها پایین اومد و رو به روی هم قرار گرفتن، بابا رو به آغوش کشید و...
°حتماخسته هستید،خدمتکار اتاقتونو بهتون نشون میده، تا مهمونی شب وقت استراحت دارید.
رو کرد به سمت منو مامان و ادامه داد...
°لطفا راحت باشید و خوش بگذرونید
تشکر زیر لبی کردم و پشت سر خدمه از پله های سمت چپ بالا رفتم،درواقع دو راه برای بالا رفتن بود پله های سمت چپ و راست.
اتاق تکی داشتم و از مامان و بابا جدا بودم واز این بابت واقعا خوشحال بودم.
چند تا لباس برداشتمو رفتم تا دوش بگیرم.
موهامو حالت دار کردمو لباس مورد علاقم که یه لباس بلند مشکی با آستین توری بود و پوشیدمو کفشای پاشنه دارمو پام کردم.
مشغول آرایش شدم و بعد از تموم شدن کارام لبخندی تو آینه به خودم زدم و کسیو کنار کمدم از توی آینه دیدم هول کرده برگشتم اما کسی نبود..
چند بار پلک زدم و پوفی کشیدم.
موهای نرم بنی و شونه زدم و از اتاقم بیرون رفتم.
همون لحظه در اتاقم مامان و بابا که کمی با فاصله از اتاق من بود باز شد و اماده جلو تر از من از پله ها پایین رفتن.
+هوفف...ببین منو پسر خوب، امشب منو تنها نذاری میبینی که این دوتا مرغ عشقم که اصلا محل نمیذارن حداقل تو پیشم باش
خودشو به پام میمالید و خر خر میکرد.
+بیا پسر...بیا بریم دوتایی بترکونیم.
پامو که از چند پله گذاشتم پایین با انبوهی از جمعیت رو به رو شدم و خدمتکار با صدای بلند جمعیت رو به سالن مهمونی دعوت کرد..
آروم رفتم و در گوشه ترین قسمت سالن بزرگ نشستم.
فکرشم نمیکردم قراره بین این همه ادم باشم...اما خب چاره ای نبود.
درواقع داستان اصلی تازه داره شروع میشه....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
عقربه های ساعت از هم سبقت گرفته بودن و هر دقیقه ای که میگذشت من دلشوره ام بیشتر میشد تا اینکه وقت رفتن فرا رسید.
مکس چمدون ها رو جابه جا میکرد و من بنیو بغل کردمو توی ماشین نشستم،قرار نبود بخاطر این مهمونی بنی و تنها بزارم حداقل میتونم با حضورش خودمو آروم کنم.
ماشین به راه افتاد و همونطور که سر بنی و نوازش میکردم به جاده که با درختای سرسبز تزئین شده بود نگاه میکردم...
و مطمئنا اگر از آینده ام خبر داشتم انقدر آروم نمیموندم!
نفهمیدم چی شد فقط زمانی به خودم اومدم که با یه عمارت؟؟نه با یه شاهکار عظیم رو به رو شدم..
به قدری بزرگ که انگار از دنیای تخیلاتم بیرون کشیده شده بود.
هوای گرگ و میش باعث شده بود چراغ های اطراف عمارت به زیبایی خودنمایی کنن.
دهنم از تعجب باز مونده بود اما با تکون خوردن بنی به خودم اومدم و از ماشین بیرون اومدم.
همون لحظه دو نفر برای تحویل ماشین و وسایل به سمتمون اومدن.
مامان و بابا دست به دست هم جلو حرکت کردن و من نگاهی به بنی انداختم و اون با نیش باز و دمی که رو هوا میچرخوند به من نگاه کرد.
+بزن بریم آتیش پاره....
در بزرگ باز شد و قلبم با دیدن این صحنه هیجان زده به در و دیوار وجودم کوبید.
برخلاف دیوارای بیرون عمارت که به رنگ سیاه بودن داخل عمارت به قدری زیبا و چشمگیر بود که در صدم ثانیه تموم دلشوره ام محو شد و لبخندی رو لبم نشست.
° اوه خدای من،جان! خوش اومدی.
با صدای کسی به سمت بالای پله های سمت چپ نگاه کردم.
بابا با خنده و سرخوشی تشکر کرد.
از پله ها پایین اومد و رو به روی هم قرار گرفتن، بابا رو به آغوش کشید و...
°حتماخسته هستید،خدمتکار اتاقتونو بهتون نشون میده، تا مهمونی شب وقت استراحت دارید.
رو کرد به سمت منو مامان و ادامه داد...
°لطفا راحت باشید و خوش بگذرونید
تشکر زیر لبی کردم و پشت سر خدمه از پله های سمت چپ بالا رفتم،درواقع دو راه برای بالا رفتن بود پله های سمت چپ و راست.
اتاق تکی داشتم و از مامان و بابا جدا بودم واز این بابت واقعا خوشحال بودم.
چند تا لباس برداشتمو رفتم تا دوش بگیرم.
موهامو حالت دار کردمو لباس مورد علاقم که یه لباس بلند مشکی با آستین توری بود و پوشیدمو کفشای پاشنه دارمو پام کردم.
مشغول آرایش شدم و بعد از تموم شدن کارام لبخندی تو آینه به خودم زدم و کسیو کنار کمدم از توی آینه دیدم هول کرده برگشتم اما کسی نبود..
چند بار پلک زدم و پوفی کشیدم.
موهای نرم بنی و شونه زدم و از اتاقم بیرون رفتم.
همون لحظه در اتاقم مامان و بابا که کمی با فاصله از اتاق من بود باز شد و اماده جلو تر از من از پله ها پایین رفتن.
+هوفف...ببین منو پسر خوب، امشب منو تنها نذاری میبینی که این دوتا مرغ عشقم که اصلا محل نمیذارن حداقل تو پیشم باش
خودشو به پام میمالید و خر خر میکرد.
+بیا پسر...بیا بریم دوتایی بترکونیم.
پامو که از چند پله گذاشتم پایین با انبوهی از جمعیت رو به رو شدم و خدمتکار با صدای بلند جمعیت رو به سالن مهمونی دعوت کرد..
آروم رفتم و در گوشه ترین قسمت سالن بزرگ نشستم.
فکرشم نمیکردم قراره بین این همه ادم باشم...اما خب چاره ای نبود.
درواقع داستان اصلی تازه داره شروع میشه....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
۱۲.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.