فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۲۰
از زبان ا/ت
رفتیم داخل همه چشما فقط روی ما می چرخید..بدون توجه بهشون رفتیم نشستیم جونگ کوک بعده چند دقیقه تهیونگ اومد پیشمون و گفت : خانمی اگر اجازه بدین میخوام چند لحظه آقاتون رو به دزدم
بهش لبخند زدم جونگ کوک بلند شد بره که گفت : ا/ت از کناره نگهبانا تکون نخور تا برگردم
حرفش رو تایید کردم
از زبان جونگ کوک
این مهمونی تهیونگ بود و اینجا عمارتش درسته خطره زیادی ا/ت رو تهدید نمیکرد ولی نباید شل بگیرمش
با تهیونگ رفتم طبقه بالا توی اتاقش..
گفتم : چیکارم داشتی ، گفت : جونگ کوک تو مطمئنی ؟
منظورش رو نفهمیدم و گفتم : از چی ؟
بدون مکث گفت : از ا/ت ؟
منظورش رو گرفتم چند لحظه نگاش کردم و گفتم : آره مطمئنم..چرا میپرسی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : میدونم..نمیتونم توی این عشق جلوت رو بگیرم اما از عواقبش خبر داری ؟ میدونی اگه ریاست از وجود دختر پارک& خبر دار بشه چه اتفاقی براش میوفته ؟
گفتم : چرا داری اینا رو میگی من تمام تلاشم رو میکنم تا ازش مراقبت کنم..
گفت : تو از میسو هم قرار بود محافظت کنی..اما چیشد دستی دستی به باد دادیش بخاطره کارای خودت..حالا نوبته ا/ت اگه اونا ا/ت رو هم مثل میسو بخوان..
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و گفتم : بس کن تهیونگ.. دیگه نمیخوام چیزی در مورد میسو و ا/ت بشنوم
از زبان ا/ت
یه نیم ساعتی میشد که باهم رفته بودن منم خیره به در و دیوار بودم طبق معمول مردا هم همش درمورده ما وز وز میکردن.. بالاخره جونگ کوک اومد انگار اعصبانی بود آروم بازوش رو گرفتم و گفتم : جونگ کوک چیزی شد..
نزاشت ادامه بدم و روبه نگهبان گفت : ا/ت رو ببر خونه
تا خواستم چیزی بگم که رفت بیرون از عمارت
پام رو کوبیدم به زمین و گفتم : آره اینکه آدم به شو نیست ایشش
رفتم خونه امشب هم آقا تشریف نیاوردن...با همون لباسا و آرایش نشستم تکیه دادم به مبل پاهام رو بغل کردم اینقدر گریه کردم میدونم آرایشم الان روی صورتم به هم خورده و قاطی شده بلند شدم رفتم سمته آشپزخونه صورتم رو شستم به چشمام و پوست سفیده صورتم نگاه کردم قرمز شده بود.. تقریبا ساعت ۳ شب بود که صدای کلید در رو شنیدم وقتی در بسته شد برگشتم سمته در خودش بود جونگ کوک.. رفتم سمتش بدون اینکه نگام کنه گفت : چرا نخوابیدی ؟
آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم : کجا بودی ؟ بدون توجه به حرفم رفت سمته پله های طبقه بالا
رفتم دنبالش و گفتم : جونگ کوک..
بلند داد زد و گفت : چیه باید بهت جواب پس بدم...نکنه دوست داری بهت بگم عزیزم فلان جا بودم ببخشید دیر کردم..تو که از من انتظار این حرفا رو نداری... جرات داری دفعه بعد هم همچین سوال مسخرهای بپرسی
این چش شده بود دوباره...رفت توی اتاق مهمان بغلی و در رو محکم کوبید
عوضی انگار من کشته مردشم هرچی بگه تحقیرم کنه منم بمونم ازش معذرت خواهی کنم..منم رفتم تو اتاقمون لباسام رو عوض کردم و رفتم روی تخت اصلا به جهنم گریه هم نمیکنم...
رفتیم داخل همه چشما فقط روی ما می چرخید..بدون توجه بهشون رفتیم نشستیم جونگ کوک بعده چند دقیقه تهیونگ اومد پیشمون و گفت : خانمی اگر اجازه بدین میخوام چند لحظه آقاتون رو به دزدم
بهش لبخند زدم جونگ کوک بلند شد بره که گفت : ا/ت از کناره نگهبانا تکون نخور تا برگردم
حرفش رو تایید کردم
از زبان جونگ کوک
این مهمونی تهیونگ بود و اینجا عمارتش درسته خطره زیادی ا/ت رو تهدید نمیکرد ولی نباید شل بگیرمش
با تهیونگ رفتم طبقه بالا توی اتاقش..
گفتم : چیکارم داشتی ، گفت : جونگ کوک تو مطمئنی ؟
منظورش رو نفهمیدم و گفتم : از چی ؟
بدون مکث گفت : از ا/ت ؟
منظورش رو گرفتم چند لحظه نگاش کردم و گفتم : آره مطمئنم..چرا میپرسی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : میدونم..نمیتونم توی این عشق جلوت رو بگیرم اما از عواقبش خبر داری ؟ میدونی اگه ریاست از وجود دختر پارک& خبر دار بشه چه اتفاقی براش میوفته ؟
گفتم : چرا داری اینا رو میگی من تمام تلاشم رو میکنم تا ازش مراقبت کنم..
گفت : تو از میسو هم قرار بود محافظت کنی..اما چیشد دستی دستی به باد دادیش بخاطره کارای خودت..حالا نوبته ا/ت اگه اونا ا/ت رو هم مثل میسو بخوان..
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و گفتم : بس کن تهیونگ.. دیگه نمیخوام چیزی در مورد میسو و ا/ت بشنوم
از زبان ا/ت
یه نیم ساعتی میشد که باهم رفته بودن منم خیره به در و دیوار بودم طبق معمول مردا هم همش درمورده ما وز وز میکردن.. بالاخره جونگ کوک اومد انگار اعصبانی بود آروم بازوش رو گرفتم و گفتم : جونگ کوک چیزی شد..
نزاشت ادامه بدم و روبه نگهبان گفت : ا/ت رو ببر خونه
تا خواستم چیزی بگم که رفت بیرون از عمارت
پام رو کوبیدم به زمین و گفتم : آره اینکه آدم به شو نیست ایشش
رفتم خونه امشب هم آقا تشریف نیاوردن...با همون لباسا و آرایش نشستم تکیه دادم به مبل پاهام رو بغل کردم اینقدر گریه کردم میدونم آرایشم الان روی صورتم به هم خورده و قاطی شده بلند شدم رفتم سمته آشپزخونه صورتم رو شستم به چشمام و پوست سفیده صورتم نگاه کردم قرمز شده بود.. تقریبا ساعت ۳ شب بود که صدای کلید در رو شنیدم وقتی در بسته شد برگشتم سمته در خودش بود جونگ کوک.. رفتم سمتش بدون اینکه نگام کنه گفت : چرا نخوابیدی ؟
آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم : کجا بودی ؟ بدون توجه به حرفم رفت سمته پله های طبقه بالا
رفتم دنبالش و گفتم : جونگ کوک..
بلند داد زد و گفت : چیه باید بهت جواب پس بدم...نکنه دوست داری بهت بگم عزیزم فلان جا بودم ببخشید دیر کردم..تو که از من انتظار این حرفا رو نداری... جرات داری دفعه بعد هم همچین سوال مسخرهای بپرسی
این چش شده بود دوباره...رفت توی اتاق مهمان بغلی و در رو محکم کوبید
عوضی انگار من کشته مردشم هرچی بگه تحقیرم کنه منم بمونم ازش معذرت خواهی کنم..منم رفتم تو اتاقمون لباسام رو عوض کردم و رفتم روی تخت اصلا به جهنم گریه هم نمیکنم...
۹۵.۶k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.