↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟸
دوباره برگشت سر جاش
جیمین:یبار دیگه بگو،میزنم میکشمت
ته یان:باشه بابا
که صدای کارلا اومد
کارلا:وایییییی نگووو
که یهو نیلا جلوی دهنشو گرفت
نیلا:نگو بهش
با لبخند اینو بهش گفت و دستاشو برداشت
که یهو کارلا گفت
کارلا:تهیونگگ بابا شدیییی اوخییی
که یهو یاد ا.ت افتادم،نگاهارو رو خودم حس میکردم
صورتمو به لبخند فیک اوردم بالا به تهیونگ تبریک گفتم
جونگکوک:مبارکت باشه داداشم
تهیونگ با لبخند نگام کرد
تهیونگ:داداشم
و اومد بغلم کرد
نیلا تعجب کرد،کارلا نگاهش کرد
کارلا:چته؟
نیلا نگاهش کرد و گفت
نیلا:برای چی انقدر ریلکس بود؟
کارلا با ناراحتی نگاهش کرد
کارلا:چون جونگکوک اینجا بود
جونگکوک بلند شد و به سمت اتاقش رفت
لباسی پوشید و دوباره به سمت در رفت
که یهو ته یان پرسید
ته یان:کجا میری کوک؟
جونگکوک:میرم یه دور بزنم
ته یان با عجله گفت
ته یان:منم میخوام بیام
جونگکوک در رو باز کردو گفت
جونگکوک:تنها میرم
و در رو بست و رفت بیرون
تو خیابونا قدم میزد و به عکسش نگاه میکرد
انگار امشب حالش خیلی بد بود
بدون توجه به کسایی که تو خیابون بودن اشک میریخت
جونگکوک:دلم برات تنگ شده لاو
با صدای بغضی اینو گفت و دوباره گریه هاش بلندشد
رفت یه جای خلوت
بلندبلند گریه میکرد،نفساش بند اومده بود
نمیتونست نفس بکشه
تنها کار که میتونست بکنه صدا زدن اسم معشوقش بود
جونگکوک:ا.ت...ا.ت
و سیاهی مطلق...
⁶سال بعد²⁴٫اکتبر٫ساعت ⁶غروب`لندن
وارد در خونه شد و با جسم کوچیکی که بغلش اومد اشکی تو چشماش جمع شد
لونا:سلام مامانیی،خوش اومدیی
ا.ت لبخند ریزی زد وگفت
ا/ت:ممنونم عزیزم،مشقاتو نوشتی؟
لونا لبخندی زد و گفت
لونا:پس چی؟معلومه که نوشتم
ا.ت بوسه ای رو گونه ی لونا گذاشت و به سمت اتاق رفت
ا/ت:آفرین عزیزم،میدونی چقدر مامانیو خوشحال میکنی؟
لونا لبخندی زد و با اون لحن شیرینش گفت
لونا:معلومه،خوشحال میشم مامانی همیشه خوشحال باشه و بخنده
و دوباره آروم زیر لب گفت
لونا:اگه بشه بخنده
ا.ت که اینو شنیده بود،بغض گلوشو چنگ میزد
ا/ت:خوشگل مامان،غذا خوردی؟
لونا با حالت اخم جواب داد
لونا:نه،خاله میا امروز نیومد پیشم چون دوهیو رفته بود کلاس،دوهیو خیلی بدجنسه
ا.ت سر دختر کوچولو ناز کرد و گفت
ا/ت:......ادامه دارد
شرطا:
شرط ندارههه یوههااهههاااا🐸💅🏻
خوشحال شدین نه؟😔💔
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟸
دوباره برگشت سر جاش
جیمین:یبار دیگه بگو،میزنم میکشمت
ته یان:باشه بابا
که صدای کارلا اومد
کارلا:وایییییی نگووو
که یهو نیلا جلوی دهنشو گرفت
نیلا:نگو بهش
با لبخند اینو بهش گفت و دستاشو برداشت
که یهو کارلا گفت
کارلا:تهیونگگ بابا شدیییی اوخییی
که یهو یاد ا.ت افتادم،نگاهارو رو خودم حس میکردم
صورتمو به لبخند فیک اوردم بالا به تهیونگ تبریک گفتم
جونگکوک:مبارکت باشه داداشم
تهیونگ با لبخند نگام کرد
تهیونگ:داداشم
و اومد بغلم کرد
نیلا تعجب کرد،کارلا نگاهش کرد
کارلا:چته؟
نیلا نگاهش کرد و گفت
نیلا:برای چی انقدر ریلکس بود؟
کارلا با ناراحتی نگاهش کرد
کارلا:چون جونگکوک اینجا بود
جونگکوک بلند شد و به سمت اتاقش رفت
لباسی پوشید و دوباره به سمت در رفت
که یهو ته یان پرسید
ته یان:کجا میری کوک؟
جونگکوک:میرم یه دور بزنم
ته یان با عجله گفت
ته یان:منم میخوام بیام
جونگکوک در رو باز کردو گفت
جونگکوک:تنها میرم
و در رو بست و رفت بیرون
تو خیابونا قدم میزد و به عکسش نگاه میکرد
انگار امشب حالش خیلی بد بود
بدون توجه به کسایی که تو خیابون بودن اشک میریخت
جونگکوک:دلم برات تنگ شده لاو
با صدای بغضی اینو گفت و دوباره گریه هاش بلندشد
رفت یه جای خلوت
بلندبلند گریه میکرد،نفساش بند اومده بود
نمیتونست نفس بکشه
تنها کار که میتونست بکنه صدا زدن اسم معشوقش بود
جونگکوک:ا.ت...ا.ت
و سیاهی مطلق...
⁶سال بعد²⁴٫اکتبر٫ساعت ⁶غروب`لندن
وارد در خونه شد و با جسم کوچیکی که بغلش اومد اشکی تو چشماش جمع شد
لونا:سلام مامانیی،خوش اومدیی
ا.ت لبخند ریزی زد وگفت
ا/ت:ممنونم عزیزم،مشقاتو نوشتی؟
لونا لبخندی زد و گفت
لونا:پس چی؟معلومه که نوشتم
ا.ت بوسه ای رو گونه ی لونا گذاشت و به سمت اتاق رفت
ا/ت:آفرین عزیزم،میدونی چقدر مامانیو خوشحال میکنی؟
لونا لبخندی زد و با اون لحن شیرینش گفت
لونا:معلومه،خوشحال میشم مامانی همیشه خوشحال باشه و بخنده
و دوباره آروم زیر لب گفت
لونا:اگه بشه بخنده
ا.ت که اینو شنیده بود،بغض گلوشو چنگ میزد
ا/ت:خوشگل مامان،غذا خوردی؟
لونا با حالت اخم جواب داد
لونا:نه،خاله میا امروز نیومد پیشم چون دوهیو رفته بود کلاس،دوهیو خیلی بدجنسه
ا.ت سر دختر کوچولو ناز کرد و گفت
ا/ت:......ادامه دارد
شرطا:
شرط ندارههه یوههااهههاااا🐸💅🏻
خوشحال شدین نه؟😔💔
۲۷.۷k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.