🥂به سوی بُعدی دیگر🥂 🥞پارت پنجم🥞
که مامانم در خونه رو وا کرد و دید منو آجیم داریم باهم دعوا میکنیم اول رفت دست و صورتشو شست لباساشو عوض کرد بعد اومد من بدبختو کلی دعوا کرد اقا مگه تقصیر منه اون ب موقع بستنی نمیخوره؟:| مامانم هی میگفت خواهرت کنکور داره انقد اذیتش نکن و جای اینکارو برودرست و بخون ازین جور حرفا بعدشم رفت تو اتاق خودش خونه ما دو خوابست ی اتاق برای منو اجیم بود که تقریبا ۲ سال پیش منو از اتاق بیرون کردن چون آجیم کنکور داره مامان بابامم تو اون یکی اتاق بودن و من رسما تو پذیرایی زندگی میکردم خونمون بزرگ بود اتاقامونم بزرگ بودن ولی با اون حال منو از اتاق پرت کردن بیرون هروقتم میرم داخل اتاق منو با چک و لگد بیرون میکنن فق واسه خوابیدن و برداشتن لباسام میتونم برم تو اتاق=-=
بعد ازینکه مامانم رفت تو اتاق تمام مدت دندون قروچه کردم داشتم از عصبانیت نابود میشد تو مغزم فقط به یه چیز فکر میکردم اونم انتقام بود مطمئن بودم ی روز انتقام میگیرم کل زندگیم این جمله ها تو مغزم بودن: ازتون متنفرم یه روزی از همتون انتقام میگیرم هع فک میکنین دوستون دارم؟ من فقط حسنا و صبا و سنپای و سارادا و دوستای مجازیمو دوست دارم اونا تنها کسایی بودن که تو دنیای واقعی وقتی شماها داشتین منو زجر میدادین کمکم کردن ن شما عوضیا ی روزی انتقام میگیرم. و انتقامی که من میگرفتم مرگشون بود! ی روزی میکشتمشون جدیدا تو فکر فروختن روحم به شیطان بودم میخواستم روحمو به شیطان بفروشم تا بتونم انتقام بگیرم و بکشمشون خودم قدرتشو نداشتم نا بخاطر نداشتن اراده ارادم خیلی قوی بود و مصمم بودم نفرتم بهشون بینهایت بود چندین بار چاقو رو برداشتم وقتی خواب بودن رفتن بالا سرشون اما به این نتیجه رسیدم اگه بکشمشون پلیسا میوفتن دمبالم اما اگه ی شیطان اینکارو بکنه ردی ازم باقی نمیمونه به کمک اون شیطان از همه انتقام میگرفتم فقط خانوادم نبودن که میخوام ازشون انتقام بگیرم افراد دیگه ای هم بودن میشد گفت من از کل دنیا متنفرم و فقط عاشق ۱۲ ۱۳ نفر از ادما هستم و اونارو دوس دارم خودم خیلی درمورد فروختن روح به شیطان نمیدونستم پس رفتم پیش کسی که از چهار نفر مهم زندگیم بود یعنی سنپایم مهم ترین ادمای زندگیم حسنا صبا سنپایم و سارادا هستن البته آدمای با ارزش دیگه ای هم هستن برام اوناهم خیلی دوست دارم اما به خودم قول دادم هیچ دروغی نگم اونا به اندازه ی اون چهار نفر برام مهم نبودن اونا به اندازه ۴ درصد برام کم اهمیت ترن رفتن سراغ سنپایم من با سنپایم تو برنامه ویسگون آشنا شدم اون یه دختره که بنظرم خیلی عاقل و دانائه اولین بار که باهاش حرف زدم اینو حس کردم پس ازش خواستم سنپایم بشه ولی به مرور زمان من عاشقش شدم شاید بعضیاتون بگین عاشق همجنس شدن؟ چقدر مسخره ولی جنسیت ادم دست خود ادم نیست و ادمای عقب مونده اینو میگن خیلیا هستن با همجنس ازدواج میکنن پس دهنتون رو سرویس کنین و خفه شین اگه هم مشکلی دارین دیگه داستانو نخونین=-= بگذریم رفتم پیش سنپای سنپای قبلا برام درباره فروختن روح به شیطان گفته بود اون موقع برام خیلی جذاب نبود اما بعد از اینکه انیمه خادم سیاه رو دیدم خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم روحمو بفروشم پس رفتم
بعد ازینکه مامانم رفت تو اتاق تمام مدت دندون قروچه کردم داشتم از عصبانیت نابود میشد تو مغزم فقط به یه چیز فکر میکردم اونم انتقام بود مطمئن بودم ی روز انتقام میگیرم کل زندگیم این جمله ها تو مغزم بودن: ازتون متنفرم یه روزی از همتون انتقام میگیرم هع فک میکنین دوستون دارم؟ من فقط حسنا و صبا و سنپای و سارادا و دوستای مجازیمو دوست دارم اونا تنها کسایی بودن که تو دنیای واقعی وقتی شماها داشتین منو زجر میدادین کمکم کردن ن شما عوضیا ی روزی انتقام میگیرم. و انتقامی که من میگرفتم مرگشون بود! ی روزی میکشتمشون جدیدا تو فکر فروختن روحم به شیطان بودم میخواستم روحمو به شیطان بفروشم تا بتونم انتقام بگیرم و بکشمشون خودم قدرتشو نداشتم نا بخاطر نداشتن اراده ارادم خیلی قوی بود و مصمم بودم نفرتم بهشون بینهایت بود چندین بار چاقو رو برداشتم وقتی خواب بودن رفتن بالا سرشون اما به این نتیجه رسیدم اگه بکشمشون پلیسا میوفتن دمبالم اما اگه ی شیطان اینکارو بکنه ردی ازم باقی نمیمونه به کمک اون شیطان از همه انتقام میگرفتم فقط خانوادم نبودن که میخوام ازشون انتقام بگیرم افراد دیگه ای هم بودن میشد گفت من از کل دنیا متنفرم و فقط عاشق ۱۲ ۱۳ نفر از ادما هستم و اونارو دوس دارم خودم خیلی درمورد فروختن روح به شیطان نمیدونستم پس رفتم پیش کسی که از چهار نفر مهم زندگیم بود یعنی سنپایم مهم ترین ادمای زندگیم حسنا صبا سنپایم و سارادا هستن البته آدمای با ارزش دیگه ای هم هستن برام اوناهم خیلی دوست دارم اما به خودم قول دادم هیچ دروغی نگم اونا به اندازه ی اون چهار نفر برام مهم نبودن اونا به اندازه ۴ درصد برام کم اهمیت ترن رفتن سراغ سنپایم من با سنپایم تو برنامه ویسگون آشنا شدم اون یه دختره که بنظرم خیلی عاقل و دانائه اولین بار که باهاش حرف زدم اینو حس کردم پس ازش خواستم سنپایم بشه ولی به مرور زمان من عاشقش شدم شاید بعضیاتون بگین عاشق همجنس شدن؟ چقدر مسخره ولی جنسیت ادم دست خود ادم نیست و ادمای عقب مونده اینو میگن خیلیا هستن با همجنس ازدواج میکنن پس دهنتون رو سرویس کنین و خفه شین اگه هم مشکلی دارین دیگه داستانو نخونین=-= بگذریم رفتم پیش سنپای سنپای قبلا برام درباره فروختن روح به شیطان گفته بود اون موقع برام خیلی جذاب نبود اما بعد از اینکه انیمه خادم سیاه رو دیدم خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم روحمو بفروشم پس رفتم
۳۷.۰k
۰۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.