💦رمان زمستان💦 پارت 17

🖤پارت هفدهم🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: خب من باید چی کار کنم؟....
دیانا: بهش نگو ازدواج سوری کردیم بگو رفیقمی
ارسلان: همین؟
دیانا: همین
ارسلان: گفتم میخوای الان چی کار کنم
دیانا: حالا بَده بهت کار راحت دادم؟
ارسلان: من کارای سختم دوس دارم...
دیانا: بایدم دوس داشته باشی..سرمو چسبوندم به شیشه و به بیرون خیره شدم...
ارسلان: دیانا
دیانا: جانم؟
ارسلان: مهربون شدی_
دیانا: دوس داری بگم بنال؟
ارسلان: خب باشه بابا
دیانا: چی میخواستی بگی؟
ارسلان: تا حالا عاشق شدی؟
دیانا: فقط ی بار:))) ولی اشتباه بود
ارسلان: پس اسمشو نمیزاریم عشق میزاریم اشتباه
دیانا: خب تو چی تا حالا عاشق شدی؟...البته این چه سوالیه اره تو به خاطر ی دختر این بازی و راه انداختی
ارسلان: شاید...ولش کن
دیانا: میدونی ارسلان من عاشق عشقای داستانیم از اونایی ک سخت به هم میرسن ولی پایانش خوشه از اونایی ی دفعه پیش میاد نه این عشقای خیابونی...
ارسلان: میدونی تجربه کردنش خیلی سختر از اون چیزیه ک فکرشو میکنی
دیانا: ولی میارزه:)
ارسلان: میتونی تجربش کنی..ولی باید آدمشم درست باشه ک پایانش خوش باشه
دیانا: خوش به حال اون دختری ک با تو میخواد باشه...(تو دلم)
ارسلان: به چی فک میکنی؟..
دیانا: به تو...