فرشته ای در جهنم p5🧚🏻♀️
p5
حتما مامان نگران شده.
با این فکر بدو بدم رفتم خونه در زدم مامان با یه لبخند تلخ درو باز کرد.
مامان: آنا خیلی دیر برگشتی ساعت ۹ شده دیگه.
با تعجب به گوشیم نگاه کردم راست می گفت.
کفشامو دراوردم و رفتم تو اتاق وسایل حنا دیگه تو اتاق نبود فقط وسایل من اونجا بودن.
مامان: دخترم حنا اومد و با گریه گفت وسایلشو از این اتاق بیرون ببریم هنوزم دلیلشو نمیدونم میشه بهم بگی؟
همه ماجرارو با خجالت براش تعریف کردم. ناراحت شد و رفت تو اتاق خودش. رو تختم نشستم؛ گناه من چی بود اخه؟ چرا من همیشه باید تاوان پس بدم؟ تازه به خانواده خودم رسیده بودم که اینطوری از هم پاشید. گوشیمو چک کردم رایان بهم پیام داده بود. جوابشو دادم واقعا میخواستم باهاش وارد رابطه شم؟ تکلیفم با خودمم مشخص نیست. گرمم بود درو یکم باز کردم که دیدم مامانم داره با ناراحتی برای بابام ماجرا رو تعریف میکنه. چرا به مامانم اعتماد کردم اخه؟فعلا خستم باید بخوابم ااااااااااااه.
فردا صبح:
با صدای تلق تلوق بیدار شدم.
اااااام ساعت چنده؟ گوشیمو نگاه کردم هنوز ساعت ۹ صبحه. کی تو این ساعت بیدار شده؟ درو باز کردم بابا بود داشت بیرون میرفت ولی کجا؟ امروز مرخصی گرفته بود که. از پنجره نگاهش کردم در خونه رایان رفت و در زد. رایان درو باز کرد انگار به این زودی بیدار شده بود. بابام چندتا حرف زد که من نفهمبدم ولی دیدم رایان با عصبانیت داره درو میبنده. یعنی چی شده؟ نکنه بابا به رایان گفته دیگه دور و ور من و حنا نپلکه؟ باید ازش بپرسم. از اتاق بیرون رفتم بابا روی مبل نشسته بود.
آنا: بابا به اون پسره چی گفتی؟
بابا: دخترم بیا بشین میخوام منطقی حرف بزنیم.
روی مبل رو به روی بابا نشستم.
بابا: آنا تو تازه به خانواده ما اومدی بعد ۱۵ سال. پس طبیعیه که ما همه مون خوشحال باشیم. آنا اگه پای این پسره به اینجا باز شه ممکنه خانواده مونو به این زودی نابود کنه. آنا فعلا ازش دست بردار مطمئنم میتونی!
آنا: بابا معلومه که نمیتونم و نمیخوام متاسفم ولی در این مورد من هیچ کاری نمیتونم کنم اینا تقصیر حناعه پسره اونو دوست نداره اونوقت حنا میگه باید منو دوست داشته باشه! آدم چقدر بی منطق.
و داخل اتاقم رفتم. حنا دیگه اهمیت نداره من باید زندگی خودمو بسازم من این پسرو دوست دارم از طرفی هم خانواده پولداری ان و میتونن آینده مو بسازن. اون روز از تو اتاق بیرون نرفتم.
رایان ویو
اخه چرا من این دخترو دوست دارم هیچوقت ازش دست نمیکشم انقدر دوسش دارم که میتونم هرکی سد راهم نیشه رو نابود کنم! آره راه کار همینه باید پدرشو بک.شم! امشب دست به کار میشم.
ساعت ۲ نصفه شب
نقاب و دستکش و لباس سیاه پوشیدم هیچکی نمیتونه بفهمه این منم از طرفی هم همه خوابن و هیچکی هم حتی منو نمیبینه. از پنجره باز اتاق وارد شدم...
آنا ویو
فردا صبح: امروز حالم بهتره فکر کنم روز بهتری هم باشه.
مامان ویو
آااااااااااااام چقدر خستم.
کنارمو نگاه کردم. این... این.... این جسد شوهرمه کنارم؟*جیغ کشیدن*
آنا ویو
مامان جیغ کشید خواستم برم پیشش که به حنا برخوردم اونقدر استرس داشت که متوجه من نشد. خواستیم بریم تو اتاق که مامان اومد بیرون و درو بست. مامان داشت گریه میکرد چی شده وای؟
حنا: مامانی چی شد؟
مامان: زنگ بزنین پلیس و آمبولانس دیگه نپرسین.
حنا با استرس زنگ زد به پولیس منم زنگ زدم آمبولانس. چرا اخه مامان نمیگه چیه؟پلیس و آمبولانس اومدن مامان من و حنارو برد تو اتاق و درو قفل کرد چی شدهه؟ نگاهم به حنا افتاد رو زمین افتاده بود و داشت گریه میکرد. از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم دارن روی برانکارد یه جسـ.د رو میبرن... توی خونه ما چهار نفر بودن من و حنا و مامان و بابا وقتی ما سه تا سالمیم یعنی بابا... داد زدم حنا بیاو غش کردم.
اااااااااه بیدار شدم؟ صبر کن اینجا کجاست بیمارستانه؟ حنا و مامان رو صندلی نشسته بودن کنارم. مامان دید بیدار شدم بغلم کرد. حنا بهم نگاه کرد معلومه هنوزم باهام قهره...
ادامه دارد...
لطفا بجای لایک کردن کامنت بزارید🫶🏻
حتما مامان نگران شده.
با این فکر بدو بدم رفتم خونه در زدم مامان با یه لبخند تلخ درو باز کرد.
مامان: آنا خیلی دیر برگشتی ساعت ۹ شده دیگه.
با تعجب به گوشیم نگاه کردم راست می گفت.
کفشامو دراوردم و رفتم تو اتاق وسایل حنا دیگه تو اتاق نبود فقط وسایل من اونجا بودن.
مامان: دخترم حنا اومد و با گریه گفت وسایلشو از این اتاق بیرون ببریم هنوزم دلیلشو نمیدونم میشه بهم بگی؟
همه ماجرارو با خجالت براش تعریف کردم. ناراحت شد و رفت تو اتاق خودش. رو تختم نشستم؛ گناه من چی بود اخه؟ چرا من همیشه باید تاوان پس بدم؟ تازه به خانواده خودم رسیده بودم که اینطوری از هم پاشید. گوشیمو چک کردم رایان بهم پیام داده بود. جوابشو دادم واقعا میخواستم باهاش وارد رابطه شم؟ تکلیفم با خودمم مشخص نیست. گرمم بود درو یکم باز کردم که دیدم مامانم داره با ناراحتی برای بابام ماجرا رو تعریف میکنه. چرا به مامانم اعتماد کردم اخه؟فعلا خستم باید بخوابم ااااااااااااه.
فردا صبح:
با صدای تلق تلوق بیدار شدم.
اااااام ساعت چنده؟ گوشیمو نگاه کردم هنوز ساعت ۹ صبحه. کی تو این ساعت بیدار شده؟ درو باز کردم بابا بود داشت بیرون میرفت ولی کجا؟ امروز مرخصی گرفته بود که. از پنجره نگاهش کردم در خونه رایان رفت و در زد. رایان درو باز کرد انگار به این زودی بیدار شده بود. بابام چندتا حرف زد که من نفهمبدم ولی دیدم رایان با عصبانیت داره درو میبنده. یعنی چی شده؟ نکنه بابا به رایان گفته دیگه دور و ور من و حنا نپلکه؟ باید ازش بپرسم. از اتاق بیرون رفتم بابا روی مبل نشسته بود.
آنا: بابا به اون پسره چی گفتی؟
بابا: دخترم بیا بشین میخوام منطقی حرف بزنیم.
روی مبل رو به روی بابا نشستم.
بابا: آنا تو تازه به خانواده ما اومدی بعد ۱۵ سال. پس طبیعیه که ما همه مون خوشحال باشیم. آنا اگه پای این پسره به اینجا باز شه ممکنه خانواده مونو به این زودی نابود کنه. آنا فعلا ازش دست بردار مطمئنم میتونی!
آنا: بابا معلومه که نمیتونم و نمیخوام متاسفم ولی در این مورد من هیچ کاری نمیتونم کنم اینا تقصیر حناعه پسره اونو دوست نداره اونوقت حنا میگه باید منو دوست داشته باشه! آدم چقدر بی منطق.
و داخل اتاقم رفتم. حنا دیگه اهمیت نداره من باید زندگی خودمو بسازم من این پسرو دوست دارم از طرفی هم خانواده پولداری ان و میتونن آینده مو بسازن. اون روز از تو اتاق بیرون نرفتم.
رایان ویو
اخه چرا من این دخترو دوست دارم هیچوقت ازش دست نمیکشم انقدر دوسش دارم که میتونم هرکی سد راهم نیشه رو نابود کنم! آره راه کار همینه باید پدرشو بک.شم! امشب دست به کار میشم.
ساعت ۲ نصفه شب
نقاب و دستکش و لباس سیاه پوشیدم هیچکی نمیتونه بفهمه این منم از طرفی هم همه خوابن و هیچکی هم حتی منو نمیبینه. از پنجره باز اتاق وارد شدم...
آنا ویو
فردا صبح: امروز حالم بهتره فکر کنم روز بهتری هم باشه.
مامان ویو
آااااااااااااام چقدر خستم.
کنارمو نگاه کردم. این... این.... این جسد شوهرمه کنارم؟*جیغ کشیدن*
آنا ویو
مامان جیغ کشید خواستم برم پیشش که به حنا برخوردم اونقدر استرس داشت که متوجه من نشد. خواستیم بریم تو اتاق که مامان اومد بیرون و درو بست. مامان داشت گریه میکرد چی شده وای؟
حنا: مامانی چی شد؟
مامان: زنگ بزنین پلیس و آمبولانس دیگه نپرسین.
حنا با استرس زنگ زد به پولیس منم زنگ زدم آمبولانس. چرا اخه مامان نمیگه چیه؟پلیس و آمبولانس اومدن مامان من و حنارو برد تو اتاق و درو قفل کرد چی شدهه؟ نگاهم به حنا افتاد رو زمین افتاده بود و داشت گریه میکرد. از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم دارن روی برانکارد یه جسـ.د رو میبرن... توی خونه ما چهار نفر بودن من و حنا و مامان و بابا وقتی ما سه تا سالمیم یعنی بابا... داد زدم حنا بیاو غش کردم.
اااااااااه بیدار شدم؟ صبر کن اینجا کجاست بیمارستانه؟ حنا و مامان رو صندلی نشسته بودن کنارم. مامان دید بیدار شدم بغلم کرد. حنا بهم نگاه کرد معلومه هنوزم باهام قهره...
ادامه دارد...
لطفا بجای لایک کردن کامنت بزارید🫶🏻
۶.۴k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.