به تعداد اشک هایمان میخندیم.(ارسلان)
نصف بستنیم رو خوردم او دیگه نخوردم انگار زده شدم ازش بستنی توت فرنگی هم بود شیرین سری دلم و زد.
نگاهی به دیانا کردم که بستنی خودش رو تموم کرده بود با تعجب بهش خیره شدم که نگاهی بهم کرد و گفت (دیانا)چته بچه؟
(من)همه بستنیت رو خوردی
(دیانا)بعله
اومممم بستنیت رو نمیخوری؟
(من)نوچ
(دیانا)پس من میخورم
و شروع کرد به خوردن بستنی من.
همین طور با تعجب بهش نگاه میکردم که بستنی منم تموم کرد و گفت.(دیانا)خوب مقصد بعدی کجا هست.
(پانیذ)به نظرم بیاید بریم بام.
(رضا )وافقم بریم
(من)اخ اخ گل گفتی پاشید بریم که دلم لک زده واسه بام.
راستی دیا تا حالا بام رفتی.
(دیانا)اومممم حس میگنم رفتم ولی یادم نیست کی.
(من تو دلم)هست درسته دختر کوچلوی من.
بعد حساب کردن پول کافه هرکی با کاپل خودش سوار یک ماشین شد مهشادم رفت با محراب.
سوار ماشین شدم که دیدم دیانا سوار نمیشه یک بوق زدن و شیشه رو دادم پایین و گفتم(من)چیه زیر لفظی میخوای دلبندم سوار شو دیگه.
(دیانا)من باید با تو بیام؟
(من)ن پس پیاده بیا بچه ها که رفتن.
(دیانا)نخیر من با تو نمیام.
(من)خیل خوب نیا.
قشنگ تعجب و تو نگاش دیدم و ماشین و استارت زدم الان فکر کردم میاد سوار میشه اما در کمال نا باوری رفت تو گوشیش و کاملا مشخص بود میخواد تاکسی بگیره.
خندی کردم و از ماشین پیاده شدم و در سمت شاگرد رو براش باز کردم و گفت (من)بپر بالا بریم که دیره.
(دیانا)نمیام.
رفتم پشت سرش و از پشت حلش دادم هدایتش کردم سمت ماشین که یک هو جا خالی داد و رفت سندلی عقب نشست خندی تو گلوی کردم و در سمت شاگرد و بستم و به سمت جلیگاه راننده رفتم.
و شروع به حرکت کردم و جلوی یک سوپر مارکت وایسادم و رو به دیانا گفتم(من)میخوام برم حله حوله بخرم چیزی نمیخوای.
(دیانا)ن
(من) مطمئنی
(دیانا)هوم
(من)باش
رفتم و کلی خوراگی خریدم و گذاشتم سندلی عقب پیش دیانا.
یک پلاستیک از حله حوله ها نزدیک بود بیفته خم شدم تا بگیرمش که دیانا هم خم شد و سرامون به هم برخورد کرد وقتی یرم رو بلند کردم تا ببینم چیشده متوجه شدم که صورتم با صورتش خیلی کم خیلی خیلی کم فاصله داره جوری که اگر اونم سرش رو بلند کنه امکان برخورد لبامون هست.
کم کم سرش رو بلند کرد ولی من به چیزی که میخواستم نرسیدم ای ریدم تو این شانس.
و سرم رو سمت تضاد دیانا چرخوندم.
و از جام بلند شدم و گفتم(من)خبی؟
(دیانا)اره
(من)خوبه بیا بشین جلو الان برسیم بام بچه ها مارو ببینن بهمون نمیخندن.
یکم فکر کرد و در سمت خودش رو باز کرد و از ماشین اومد پایین من درو بستم و رفتم نشستم جام.
(من)کمربند.
پارت _۱۴
نگاهی به دیانا کردم که بستنی خودش رو تموم کرده بود با تعجب بهش خیره شدم که نگاهی بهم کرد و گفت (دیانا)چته بچه؟
(من)همه بستنیت رو خوردی
(دیانا)بعله
اومممم بستنیت رو نمیخوری؟
(من)نوچ
(دیانا)پس من میخورم
و شروع کرد به خوردن بستنی من.
همین طور با تعجب بهش نگاه میکردم که بستنی منم تموم کرد و گفت.(دیانا)خوب مقصد بعدی کجا هست.
(پانیذ)به نظرم بیاید بریم بام.
(رضا )وافقم بریم
(من)اخ اخ گل گفتی پاشید بریم که دلم لک زده واسه بام.
راستی دیا تا حالا بام رفتی.
(دیانا)اومممم حس میگنم رفتم ولی یادم نیست کی.
(من تو دلم)هست درسته دختر کوچلوی من.
بعد حساب کردن پول کافه هرکی با کاپل خودش سوار یک ماشین شد مهشادم رفت با محراب.
سوار ماشین شدم که دیدم دیانا سوار نمیشه یک بوق زدن و شیشه رو دادم پایین و گفتم(من)چیه زیر لفظی میخوای دلبندم سوار شو دیگه.
(دیانا)من باید با تو بیام؟
(من)ن پس پیاده بیا بچه ها که رفتن.
(دیانا)نخیر من با تو نمیام.
(من)خیل خوب نیا.
قشنگ تعجب و تو نگاش دیدم و ماشین و استارت زدم الان فکر کردم میاد سوار میشه اما در کمال نا باوری رفت تو گوشیش و کاملا مشخص بود میخواد تاکسی بگیره.
خندی کردم و از ماشین پیاده شدم و در سمت شاگرد رو براش باز کردم و گفت (من)بپر بالا بریم که دیره.
(دیانا)نمیام.
رفتم پشت سرش و از پشت حلش دادم هدایتش کردم سمت ماشین که یک هو جا خالی داد و رفت سندلی عقب نشست خندی تو گلوی کردم و در سمت شاگرد و بستم و به سمت جلیگاه راننده رفتم.
و شروع به حرکت کردم و جلوی یک سوپر مارکت وایسادم و رو به دیانا گفتم(من)میخوام برم حله حوله بخرم چیزی نمیخوای.
(دیانا)ن
(من) مطمئنی
(دیانا)هوم
(من)باش
رفتم و کلی خوراگی خریدم و گذاشتم سندلی عقب پیش دیانا.
یک پلاستیک از حله حوله ها نزدیک بود بیفته خم شدم تا بگیرمش که دیانا هم خم شد و سرامون به هم برخورد کرد وقتی یرم رو بلند کردم تا ببینم چیشده متوجه شدم که صورتم با صورتش خیلی کم خیلی خیلی کم فاصله داره جوری که اگر اونم سرش رو بلند کنه امکان برخورد لبامون هست.
کم کم سرش رو بلند کرد ولی من به چیزی که میخواستم نرسیدم ای ریدم تو این شانس.
و سرم رو سمت تضاد دیانا چرخوندم.
و از جام بلند شدم و گفتم(من)خبی؟
(دیانا)اره
(من)خوبه بیا بشین جلو الان برسیم بام بچه ها مارو ببینن بهمون نمیخندن.
یکم فکر کرد و در سمت خودش رو باز کرد و از ماشین اومد پایین من درو بستم و رفتم نشستم جام.
(من)کمربند.
پارت _۱۴
۷.۱k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.