قرنطینه پارت6
قرنطینه پارت ۶_دیدم دقیقا همونجایی که عدد اتاق نوشته شده بود از وسط باز شد و اونجا یک اتاق دیگه بود یه میز خیلی بزرگ اومد داخل که چند تا ظرف غذا روش بود تعجب کرده بودم روی میز غذا های خیلی خوشمزه ای بود دیدم براندا نشست سر میز و شروع کرد به خوردن گفت بدو بیا ناتالی این که همیشه اینجا نیست تا ۱ دقیقه ی دیگه این میز میره تعجب کردم با خودم گفتم بهتره برم و یکم بخورم نشستم دیدم که پیتزا روی میز یدونه برداشتم و شروع کردم به خوردن وقتی داشتم میخوردم دیدم میزه داره میره براندا گفت بزارش روی میز بدوو منم سریع اون رو پرت کردم رو میز و دوباره دیوار از وسط باز شد و میز رفت داخل گفتم خب چرا روز اخر غذا برنداریم و اگر هر طبقه هم رفتیم غذا داریم براندا خندید و گفت ناتالی اگر حتی یدونه تیکه نون برداری و میز بره چند نفر میان تو رو میبره به یه اتاق خیلی کوچیک و فقط هفته ای بهت یه تیکه نون خیلی خیلی کوچیک میدن من گفتم مگه تو تا به حال رفتی که میگی گفت اره یک بار دقیقا ماه اول بود یه من و هم اتاقیم هردومون تازه وارد بودیم و نمی دونستیم واسه همین هر دومون رفتیم توی اون اتاق وحشتناک رفتم رو تختم دستم همین جور روی سرم بود که چه غلطی کردم باید چیکار کنم من نمی خوام از گشنگی بمیرم.
۷.۰k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.