فیک پروانه خونینp2
ویو ا.ت
بر عکس بقیه داستان من با یه ازدواج
شروع نشد
داستان من از موقعی شروع شد که،،،،🙃
۶ماه بعد
شین:اون دختر عوضی کجا قیبش زده ها(با داد وعربده)
ا.ت: یواش یواش فشار نخور( باحالت تمسخر ولاشی)
ویو شین
دیدم ا.ت با پای خودش برگشته
یکم که نگاش کردم
یه تقیر خیلی بزرگی تونستم حس کنم
موهاش اندامش چشماش و کلا خودش
سکوت داخل خونه سگی بود
تامن اون رو شکوندم
شین:اوه ا.ت خوش اومدی راستی فردا
باید خودتو اماده کنی
ویو ا.ت بعد از اون حرف شین دوباره سکوت شد اما این دفعه من با خنده
بلند اون رو شکوندم وگفتم
ا.ت :باشه باشه
ویو شین
ا.ت برام عجیب بود ازش
پرسیدم ا.ت چرا حس میکنم یه
چیزی توی درونت تقیر کرده اون برای
یک لحظه ایستاد وبه من نگاه کرد
و یه لبخند دارک زد
ویو ا.ت
به حرفای شین توجهی نکردم
ورفتم تو اتاقم
خیلی دلم گرفته بود
روی تخت خاکیم
بی دلیل اشک ریختم وسیاهی
بیدار شدم دیدم پیام رسیده
خواسته گارت
۴ساعت دیگه میاد
من خودم رو اماده کردم ۴ساعت بعد
اون عوزی اومد همه چی خوب بود
که من گفتم
ا.ت: تمایلی ندارم با شما ازدواج کنم
اون عوزی به من نگاه کرد وگفت:چی
ا.ت :من تمایلی ندارم با شما ازدواج کنم
که یهو شین منو برد تو آشپز خونه
وبا چیزی که بهم گفت احساس کردم روم سطل آب یخ ریختن
بچه ها شرطا فقط همینن
۱۰ لایک
۳کامنت
بر عکس بقیه داستان من با یه ازدواج
شروع نشد
داستان من از موقعی شروع شد که،،،،🙃
۶ماه بعد
شین:اون دختر عوضی کجا قیبش زده ها(با داد وعربده)
ا.ت: یواش یواش فشار نخور( باحالت تمسخر ولاشی)
ویو شین
دیدم ا.ت با پای خودش برگشته
یکم که نگاش کردم
یه تقیر خیلی بزرگی تونستم حس کنم
موهاش اندامش چشماش و کلا خودش
سکوت داخل خونه سگی بود
تامن اون رو شکوندم
شین:اوه ا.ت خوش اومدی راستی فردا
باید خودتو اماده کنی
ویو ا.ت بعد از اون حرف شین دوباره سکوت شد اما این دفعه من با خنده
بلند اون رو شکوندم وگفتم
ا.ت :باشه باشه
ویو شین
ا.ت برام عجیب بود ازش
پرسیدم ا.ت چرا حس میکنم یه
چیزی توی درونت تقیر کرده اون برای
یک لحظه ایستاد وبه من نگاه کرد
و یه لبخند دارک زد
ویو ا.ت
به حرفای شین توجهی نکردم
ورفتم تو اتاقم
خیلی دلم گرفته بود
روی تخت خاکیم
بی دلیل اشک ریختم وسیاهی
بیدار شدم دیدم پیام رسیده
خواسته گارت
۴ساعت دیگه میاد
من خودم رو اماده کردم ۴ساعت بعد
اون عوزی اومد همه چی خوب بود
که من گفتم
ا.ت: تمایلی ندارم با شما ازدواج کنم
اون عوزی به من نگاه کرد وگفت:چی
ا.ت :من تمایلی ندارم با شما ازدواج کنم
که یهو شین منو برد تو آشپز خونه
وبا چیزی که بهم گفت احساس کردم روم سطل آب یخ ریختن
بچه ها شرطا فقط همینن
۱۰ لایک
۳کامنت
۳.۲k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.