Part : ۳۹
Part : ۳۹ 《بال های سیاه》
دختر شوکه شده از این نزدیکی به شیطانی که از لحظه ی دیدار باهاش چشمش رو گرفته بود، به حالت انسان نماش تبدیل شد و دید که چشمایه پسر هم به حالت عایدشان برگشتن..
دختر خجالت زده تویه چشمایه سیاه پسر که مثل سیاهچاله هایی بود که همه چیو به داخل خودشون میکشن نگاه کرد..
پسر که تازه به خودش اومده بود و فهمیده بود که کنترل بدنش رو داده بود دست شیطانش..انتظار داشت با جنازه ی دختر رو به رو شه..ولی شیطانش چیکار کرده بود؟! فرشته رو بغل کرده بود؟! نکنه شیطانش هم از دختر مقابلش خوشش اومده باشه؟
سرشو پایین آورد و چشماش تویه چشمایه دختر گره خورد:
_ چی به شیطان من گفتی که زنده موندی؟!
دختر خجالت زده از نگاه خیره ی پسر بهش سرشو انداخت پایین:
+ گفتم که ازش نمیترسم..
پسر به دست آزادش چونه ی دختر رو گرفت و بالا آورد:
_وقتی باهات حرف میزنم تویه چشمام نگاه کن..
دختر از اینکه نگاهش دوباره نگاه وحشیه پسر افتاد خجالت کشید:
_ راستش برای اولین بار عجیبه که شیطانم بعد از اینکه کنترل بدنم رو به عهده گرفت کسی رو نکشته..چون هر وقت که شیطانم به سطح میاد حتما کشته میده...ولی شیطانم تورو بغل کرد..یعنی..اون از تو خوشش اومده...
دختر با هر حرف که پسر میزد بیشتر سرخ میشد و پسر هم که متوجه این موضوع شده بود با نیشخند سرشو جلو برد:
_ نظرت چیه کاره نیمه تموم شیطانم رو کامل کنم؟! اون میخواست تورو ببوسه و رسما ماله خودش بکنه!
دختر با شنیدن این حرف ها از شدت تعجب چشماش درشت شد و خواست عقب بکشه که دست پسر که پشت کمرش بود مانع شد،جونگکوک با اینکار دختر فکر کرد دختر از اتفاقی که داره بینشون میوفته راضی نیست پس محکمتر کمر دختر رو گرفت و به خودش نزدیک کرد:
_مشکل چیه؟ تو..منو نمیخوای؟! منظورم اینه که از من خوشت نمیاد؟! یا با چیزی که من می پرستم مشکل داری که به درخواستم دستِ رد میزنی؟
ماریا از شنیدن این حرف های پسر شوکه شد و سعی کرد دلیل کارش رو توجیح کنه،پس با صدای آروم جواب داد:
+من..فقط..ازت..خجالت..میکشم..
وگرنه تو..واقعا..جذابی!
تیکه ی آخر حرفش رو اونقدر آروم گفت که فکر نمی کرد به گوش پسر رسیده باشه اما گوش های پسر تیز تر از این حرفا بود و حرف دختر رو شنید:
_ پس مشکلی نیست!
سرشو پایین آورد و طی یه حرکت ناگهانی لب های دختر رو شکار کرد...
دختر اونقدری از کاره پسر شوکه شده بود که نفس کشیدن رو یادش رفت..البته که اون برای اینکارا واقعا بی تجربه بود! اون یه فرشته بود و فرشته هم یعنی نماد پایه خالص! اما خب سعی میکرد لبانش رو که بین لبان پسر اسیر شده بودن و مدام بوسیده میشدن رو تکون بده و رضایت و خواستنش رو به پسر مقابلش بفهمونه..
دختر شوکه شده از این نزدیکی به شیطانی که از لحظه ی دیدار باهاش چشمش رو گرفته بود، به حالت انسان نماش تبدیل شد و دید که چشمایه پسر هم به حالت عایدشان برگشتن..
دختر خجالت زده تویه چشمایه سیاه پسر که مثل سیاهچاله هایی بود که همه چیو به داخل خودشون میکشن نگاه کرد..
پسر که تازه به خودش اومده بود و فهمیده بود که کنترل بدنش رو داده بود دست شیطانش..انتظار داشت با جنازه ی دختر رو به رو شه..ولی شیطانش چیکار کرده بود؟! فرشته رو بغل کرده بود؟! نکنه شیطانش هم از دختر مقابلش خوشش اومده باشه؟
سرشو پایین آورد و چشماش تویه چشمایه دختر گره خورد:
_ چی به شیطان من گفتی که زنده موندی؟!
دختر خجالت زده از نگاه خیره ی پسر بهش سرشو انداخت پایین:
+ گفتم که ازش نمیترسم..
پسر به دست آزادش چونه ی دختر رو گرفت و بالا آورد:
_وقتی باهات حرف میزنم تویه چشمام نگاه کن..
دختر از اینکه نگاهش دوباره نگاه وحشیه پسر افتاد خجالت کشید:
_ راستش برای اولین بار عجیبه که شیطانم بعد از اینکه کنترل بدنم رو به عهده گرفت کسی رو نکشته..چون هر وقت که شیطانم به سطح میاد حتما کشته میده...ولی شیطانم تورو بغل کرد..یعنی..اون از تو خوشش اومده...
دختر با هر حرف که پسر میزد بیشتر سرخ میشد و پسر هم که متوجه این موضوع شده بود با نیشخند سرشو جلو برد:
_ نظرت چیه کاره نیمه تموم شیطانم رو کامل کنم؟! اون میخواست تورو ببوسه و رسما ماله خودش بکنه!
دختر با شنیدن این حرف ها از شدت تعجب چشماش درشت شد و خواست عقب بکشه که دست پسر که پشت کمرش بود مانع شد،جونگکوک با اینکار دختر فکر کرد دختر از اتفاقی که داره بینشون میوفته راضی نیست پس محکمتر کمر دختر رو گرفت و به خودش نزدیک کرد:
_مشکل چیه؟ تو..منو نمیخوای؟! منظورم اینه که از من خوشت نمیاد؟! یا با چیزی که من می پرستم مشکل داری که به درخواستم دستِ رد میزنی؟
ماریا از شنیدن این حرف های پسر شوکه شد و سعی کرد دلیل کارش رو توجیح کنه،پس با صدای آروم جواب داد:
+من..فقط..ازت..خجالت..میکشم..
وگرنه تو..واقعا..جذابی!
تیکه ی آخر حرفش رو اونقدر آروم گفت که فکر نمی کرد به گوش پسر رسیده باشه اما گوش های پسر تیز تر از این حرفا بود و حرف دختر رو شنید:
_ پس مشکلی نیست!
سرشو پایین آورد و طی یه حرکت ناگهانی لب های دختر رو شکار کرد...
دختر اونقدری از کاره پسر شوکه شده بود که نفس کشیدن رو یادش رفت..البته که اون برای اینکارا واقعا بی تجربه بود! اون یه فرشته بود و فرشته هم یعنی نماد پایه خالص! اما خب سعی میکرد لبانش رو که بین لبان پسر اسیر شده بودن و مدام بوسیده میشدن رو تکون بده و رضایت و خواستنش رو به پسر مقابلش بفهمونه..
۳.۹k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.