دزیره ویکوک
_ سه هفته پیش... وقتی هم میاد نمیذاره پیشش باشیم... اکثر
اوقات توی اتاق تنهایی گریه میکنه، میدونین به نظرم حق
داره... آچا سه ماهه با من زندگی میکنه ولی هنوز بوی مادرش
و میده.
باز هم بغض راه گلوش رو گرفته بود، صداش رو صاف کرد و
بغضش رو فرو برد:
_ خب اشکالی نداره... زندگی به داماد من داره زیادی سخت
میگیره، نه؟... ببخشید مزاحمت شدم عزیزم، بعدا دوباره بهت
زنگ میزنم
خواست قطع کنه که با صدای تهیون دست نگه داشت:
_ به پسر عمه م میگم، بره دنبالش چطوره؟
_ جیمین؟ عالی میشه، اونا آخرین بار بچه که بودن هم و
دیدن.
تهیون خندید و با مهربونی گفت:
_ آره، خیلی خوب میشه... خانوم جئون بازم عذر میخوام
ازتون.
_ ایرادی نداره دخترم، فعال خدانگه دار.
تلفن رو قطع کرد و شماره ی تلفن خونه ی تهیونگ رو گرفت،
ساعت دوازده تا دو ظهر جیمین همیشه پیش تهیونگ بود.
اینکه براش ناهار ببره یکی از عادتاش شده بود، چند ثانیه
گذشته بود که جیمین تلفن رو برداشت:
_ بله؟
_ سالم پسر عمه... حالت خوبه؟
_ ممنون خوبم... تو حالت چطوره؟
_ بد نیستم... اممم تهیونگ اونجاست؟
_ آره اومدم خونه ی تهیونگ هیونگ... براش ناهار آوردم...
هیچوقت غذا نمیخوره...
_ آها... خب میتونی االن بری فرودگاه؟
_ برای چی؟
_ برادر سویون اومده، جونگکوک، یه ساعت دیگه پروازش
میشینه... جایی رو نمیشناسه، اگه بری به پیشوازش خوب
میشه.
_ باشه نونا حتما میرم.
تهیون که خیالش راحت شده بود، خداحافظی کوتاهی کرد و
تلفن رو قطع کرد. جیمین تلفن رو سر جاش گذاشت و به
آشپزخونه رفت، تهیونگ به کانتر تکیه داده بود و شیشه ی
مشروب خالی ای توی دستش بود.
_ هیونگ یه لحظه رفتم تلفن و جواب بدم...همه اش و
خوردی؟
با چشمهای خسته به چشمهای گرد جیمین زل زد:
_ جایی میخوای بری؟
_ برادر... اممم جونگکوک اومده سئول، مادرش ازم خواسته برم
دنبالش جایی رو نمیشناسه.
با شنیدن اسم جونگکوک برای لحظه ای قلبش به تپش افتاد،
پسری که سالها پیش خاطرات زیادی رو براش ساخته بود،
باالخره به شهر خودش برگشته بود اما انگار یکم دیر این کار و
کرده بود.
_ باشه... برو... ممنون بابت ناهار.
جیمین لبخند غمگینی زد و در حالی که کاله بافتش رو روی
سرش میذاشت گفت:
_ چقدرم که تو خوردی هیونگ.
تهیونگ حرف دیگه ای نزد و سرش رو پایین گرفت. موهای فر
و شلخته اش بلند تر شده بود و الغر تر از همیشه به نظر
میرسید. جیمین که کنار در ایستاده بود، گفت:
_ من رفتم هیونگ...
_ با چی اومده بودی؟
_ ماشین تمین... فعال خداحافظ.
قلبش برای لحظه ای ایستاد، شیشه ی مشروب رو روی زمین
انداخت و اهمیتی به صدای شکسته شدنش نداد. با عجله کت
قهوه ای رنگش رو برداشت، به دنبال جیمین رفت، اون یک بار
این اشتباه رو کرده بود... دیگه تکرارش نمیکرد:
اوقات توی اتاق تنهایی گریه میکنه، میدونین به نظرم حق
داره... آچا سه ماهه با من زندگی میکنه ولی هنوز بوی مادرش
و میده.
باز هم بغض راه گلوش رو گرفته بود، صداش رو صاف کرد و
بغضش رو فرو برد:
_ خب اشکالی نداره... زندگی به داماد من داره زیادی سخت
میگیره، نه؟... ببخشید مزاحمت شدم عزیزم، بعدا دوباره بهت
زنگ میزنم
خواست قطع کنه که با صدای تهیون دست نگه داشت:
_ به پسر عمه م میگم، بره دنبالش چطوره؟
_ جیمین؟ عالی میشه، اونا آخرین بار بچه که بودن هم و
دیدن.
تهیون خندید و با مهربونی گفت:
_ آره، خیلی خوب میشه... خانوم جئون بازم عذر میخوام
ازتون.
_ ایرادی نداره دخترم، فعال خدانگه دار.
تلفن رو قطع کرد و شماره ی تلفن خونه ی تهیونگ رو گرفت،
ساعت دوازده تا دو ظهر جیمین همیشه پیش تهیونگ بود.
اینکه براش ناهار ببره یکی از عادتاش شده بود، چند ثانیه
گذشته بود که جیمین تلفن رو برداشت:
_ بله؟
_ سالم پسر عمه... حالت خوبه؟
_ ممنون خوبم... تو حالت چطوره؟
_ بد نیستم... اممم تهیونگ اونجاست؟
_ آره اومدم خونه ی تهیونگ هیونگ... براش ناهار آوردم...
هیچوقت غذا نمیخوره...
_ آها... خب میتونی االن بری فرودگاه؟
_ برای چی؟
_ برادر سویون اومده، جونگکوک، یه ساعت دیگه پروازش
میشینه... جایی رو نمیشناسه، اگه بری به پیشوازش خوب
میشه.
_ باشه نونا حتما میرم.
تهیون که خیالش راحت شده بود، خداحافظی کوتاهی کرد و
تلفن رو قطع کرد. جیمین تلفن رو سر جاش گذاشت و به
آشپزخونه رفت، تهیونگ به کانتر تکیه داده بود و شیشه ی
مشروب خالی ای توی دستش بود.
_ هیونگ یه لحظه رفتم تلفن و جواب بدم...همه اش و
خوردی؟
با چشمهای خسته به چشمهای گرد جیمین زل زد:
_ جایی میخوای بری؟
_ برادر... اممم جونگکوک اومده سئول، مادرش ازم خواسته برم
دنبالش جایی رو نمیشناسه.
با شنیدن اسم جونگکوک برای لحظه ای قلبش به تپش افتاد،
پسری که سالها پیش خاطرات زیادی رو براش ساخته بود،
باالخره به شهر خودش برگشته بود اما انگار یکم دیر این کار و
کرده بود.
_ باشه... برو... ممنون بابت ناهار.
جیمین لبخند غمگینی زد و در حالی که کاله بافتش رو روی
سرش میذاشت گفت:
_ چقدرم که تو خوردی هیونگ.
تهیونگ حرف دیگه ای نزد و سرش رو پایین گرفت. موهای فر
و شلخته اش بلند تر شده بود و الغر تر از همیشه به نظر
میرسید. جیمین که کنار در ایستاده بود، گفت:
_ من رفتم هیونگ...
_ با چی اومده بودی؟
_ ماشین تمین... فعال خداحافظ.
قلبش برای لحظه ای ایستاد، شیشه ی مشروب رو روی زمین
انداخت و اهمیتی به صدای شکسته شدنش نداد. با عجله کت
قهوه ای رنگش رو برداشت، به دنبال جیمین رفت، اون یک بار
این اشتباه رو کرده بود... دیگه تکرارش نمیکرد:
۳.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.