تو جبهه هم دیگر را می دیدیموقتی برمی گشتیم شهر کم تر ه

تو جبهه هم دیگر را می دیدیم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دلم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید.

می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد.»

- می خوای مسکن بهت بدم؟

- نه. می گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.»
دیدگاه ها (۳)

همسنگر شهدا باشید

سال 1350 هجری شمسی که قضیه جشن های 2500ساله شاهنشاهی پیش آمد...

#شهدای_پلاسکو

عشق یعنی...

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

تکپارتی متیو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط