ملودیه عشق
ملودیه عشق
سوکوکو....
پارت چهارم
دازای : این مسخرست معلومه که نه من توی زندگیم فقط به دنبال یک دختر زیبا برای خود کشی هستم نه یک عشق بیهوده ....
رانپو : تاحالا دقت کردی اون آقای کلاه فانتزی با اون موهای بلندش خیلی شبیه دختر های زیباست
دازای : اون .....
از دید دازای -
میخواستم انکار کنم اما حق با رانپو بود ...چویا در عین جذاب بودن واقعا بعضی اوقات شبیه دختر ها بود ...یادمه از وقتی باهاش آشنا شدم موهاش رو کوتاه نکرد ....نه این اشتباهه ....
.
درسته
پازل به هم ریخته ذهن دازای داشت تکمیل میشد و دازای کم کم به واقعیت ماجرا پی میبرد
.
.
رانپو : خب من چیزی که باید بهت گفتم دازای بقیش به عهده خودته ...
.
.
در همون حین چویا -
بدون هیچ حرفی بار رو ترک کردم ...چه فکری با خودم کردم که اون حرف هارو بهش زدم ..الان تنها جایی که میتونم دازای رو ببینم توی رویا هامه ...صبر کن
چرا باید تردید کنم
من که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم
.
.
چویا شکسته شده بود احساس میکرد خلأ درونش مدام داره بزرگ تر میشه
به سمت دارم خونه رفت و تصمیم گرفت یک بار برای همیشه خودش رو به آرامش برسونه
تا میتونست قرص خواب آور خرید و در حالی که به بار لوپین برمیگشت برای آخرین بار با موتورش توی یوکوهاما شهری که سال ها با دازای ازش محافظت میکرد میچرخیر
حالا اون دوباره به بار لوپین رسیده بود
وارد بار شد و در حالی که مقدار زیادی قرص خواب آور خورده بود دوباره از شرابی که دازای براش خریده بود سفارش داده بود
.
.
از دید چویا -
برای آخرین بار همون شراب بی نظیر رو سفارش دادم اما فرق داشت ...این دفعه مزه این شراب بیش از حد تلخ و آزار دهنده بود
پوزخندی زدم و به لیوان شراب خیره شدم در واقع خوب میدونستم چرا این دفعه مزه شراب متفاوت بود
کم کم پلک هام سنگین شد و به خواب فرو رفتم ...خوابی که احتمالا هیچ وقت ازش بیدار نخواهم شد
این داستان ادامه دارد .................................
خب این دفعه اگه لایکای این پست به ده تا نرسه ادامش رو نمیزارم در خماری بمانید (خب منم انرژی میخوام نامردا )
سوکوکو....
پارت چهارم
دازای : این مسخرست معلومه که نه من توی زندگیم فقط به دنبال یک دختر زیبا برای خود کشی هستم نه یک عشق بیهوده ....
رانپو : تاحالا دقت کردی اون آقای کلاه فانتزی با اون موهای بلندش خیلی شبیه دختر های زیباست
دازای : اون .....
از دید دازای -
میخواستم انکار کنم اما حق با رانپو بود ...چویا در عین جذاب بودن واقعا بعضی اوقات شبیه دختر ها بود ...یادمه از وقتی باهاش آشنا شدم موهاش رو کوتاه نکرد ....نه این اشتباهه ....
.
درسته
پازل به هم ریخته ذهن دازای داشت تکمیل میشد و دازای کم کم به واقعیت ماجرا پی میبرد
.
.
رانپو : خب من چیزی که باید بهت گفتم دازای بقیش به عهده خودته ...
.
.
در همون حین چویا -
بدون هیچ حرفی بار رو ترک کردم ...چه فکری با خودم کردم که اون حرف هارو بهش زدم ..الان تنها جایی که میتونم دازای رو ببینم توی رویا هامه ...صبر کن
چرا باید تردید کنم
من که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم
.
.
چویا شکسته شده بود احساس میکرد خلأ درونش مدام داره بزرگ تر میشه
به سمت دارم خونه رفت و تصمیم گرفت یک بار برای همیشه خودش رو به آرامش برسونه
تا میتونست قرص خواب آور خرید و در حالی که به بار لوپین برمیگشت برای آخرین بار با موتورش توی یوکوهاما شهری که سال ها با دازای ازش محافظت میکرد میچرخیر
حالا اون دوباره به بار لوپین رسیده بود
وارد بار شد و در حالی که مقدار زیادی قرص خواب آور خورده بود دوباره از شرابی که دازای براش خریده بود سفارش داده بود
.
.
از دید چویا -
برای آخرین بار همون شراب بی نظیر رو سفارش دادم اما فرق داشت ...این دفعه مزه این شراب بیش از حد تلخ و آزار دهنده بود
پوزخندی زدم و به لیوان شراب خیره شدم در واقع خوب میدونستم چرا این دفعه مزه شراب متفاوت بود
کم کم پلک هام سنگین شد و به خواب فرو رفتم ...خوابی که احتمالا هیچ وقت ازش بیدار نخواهم شد
این داستان ادامه دارد .................................
خب این دفعه اگه لایکای این پست به ده تا نرسه ادامش رو نمیزارم در خماری بمانید (خب منم انرژی میخوام نامردا )
۳.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.