پارت 10
بیح بیح به پارت اخر خوش اومدی 😃🤌
میدانم میدانم ریدمانه
کل داستان ریدمانه
تو به بزرگی خودت ببخش
ولی نظرتو حتما بگو
خب ...
بریم که رفتیم :
بلافاصله دم در داروخانه ظاهر شدم . روی در شیشه ای و بنفشش نوشته بود «تعطیل» . در رو هل دادم و وارد شدم . تا چشم های دختر به من افتاد پرسید :« خب ؟ » آهی کشیدم و گفتم :« ببین … » با عصبانیت داد زد :« میدونی چند سال مامان و من سعی کردیم نجاتت بدیم ؟ میدونی از آخرین باری که دیدمت کی بود ؟ دیگه داشتم صورت بابای خودمو فراموش میکردم ! »
« ولی مردم به این کار نیاز دارن من باید بهشون با شرکت توی پروژه MWF نشون بدم که خطر نداره ، اگه این پروژه راه بیوفته بشر پیشرفت خیلی بزرگی میکنه .»
« مردم ، مردم ، مردم ، گور بابای مردم . فقط بلدی برای اونا زندگی کنی تا حالا سعی کردی برلی خانواده خودت زندگی کنی ؟ تا حالا سعی کردی یکم دخترت رو بشناسی ؟ چطوری اسم خودتو گذا… » بغل کردنش باعث شد نتواند حرفش را ادامه دهد . شانه ام از شدت اشک هایش خیس شد . بدون گفتن کلمه ای دیگه از داروخانه بیرون اومدم و با تکان دادن انگشت اشارم به مرکز رفتم . در دستگاهی که در زیر زمین قرار داشت نشستم . دستگاهی که بعد بیهوشی حافظت رو داخل یه گوی میریزی . وقتی چشمانم را باز کردم روی یه صندلی نشسته بودم و حلقه های نوری دست و پاهام رو بسته بودن به صندلی . صندلی روی دایره ی بنفش رنگ قرار گرفت . موجودی از بالای سرم ظاهر شد و دهنش رو روی ضربدر نوری و بنفشی که روی پیشونیم بود قرار داد و اخرین چیزی که یادم میاد دردیه که تو کل وجودم پیچید .
پایان 🤌
امیدوارم از این چرت و پرت خوشت اومده باشه :) ❤️
میدانم میدانم ریدمانه
کل داستان ریدمانه
تو به بزرگی خودت ببخش
ولی نظرتو حتما بگو
خب ...
بریم که رفتیم :
بلافاصله دم در داروخانه ظاهر شدم . روی در شیشه ای و بنفشش نوشته بود «تعطیل» . در رو هل دادم و وارد شدم . تا چشم های دختر به من افتاد پرسید :« خب ؟ » آهی کشیدم و گفتم :« ببین … » با عصبانیت داد زد :« میدونی چند سال مامان و من سعی کردیم نجاتت بدیم ؟ میدونی از آخرین باری که دیدمت کی بود ؟ دیگه داشتم صورت بابای خودمو فراموش میکردم ! »
« ولی مردم به این کار نیاز دارن من باید بهشون با شرکت توی پروژه MWF نشون بدم که خطر نداره ، اگه این پروژه راه بیوفته بشر پیشرفت خیلی بزرگی میکنه .»
« مردم ، مردم ، مردم ، گور بابای مردم . فقط بلدی برای اونا زندگی کنی تا حالا سعی کردی برلی خانواده خودت زندگی کنی ؟ تا حالا سعی کردی یکم دخترت رو بشناسی ؟ چطوری اسم خودتو گذا… » بغل کردنش باعث شد نتواند حرفش را ادامه دهد . شانه ام از شدت اشک هایش خیس شد . بدون گفتن کلمه ای دیگه از داروخانه بیرون اومدم و با تکان دادن انگشت اشارم به مرکز رفتم . در دستگاهی که در زیر زمین قرار داشت نشستم . دستگاهی که بعد بیهوشی حافظت رو داخل یه گوی میریزی . وقتی چشمانم را باز کردم روی یه صندلی نشسته بودم و حلقه های نوری دست و پاهام رو بسته بودن به صندلی . صندلی روی دایره ی بنفش رنگ قرار گرفت . موجودی از بالای سرم ظاهر شد و دهنش رو روی ضربدر نوری و بنفشی که روی پیشونیم بود قرار داد و اخرین چیزی که یادم میاد دردیه که تو کل وجودم پیچید .
پایان 🤌
امیدوارم از این چرت و پرت خوشت اومده باشه :) ❤️
۳.۲k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.