P46
P46
با کلافگی از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت 11 صبح بود. با عجله حاضر شد و به سمت فرودگاه رفت. تمام فکر و ذکرش توی مارسی بود. یعنی تهیونگ چرا اینکارو میکرد؟
با دیدن خانوادش این فکرا در بین افکار دیگش گم شد: وای دخترم الیزا چقدر بزرگ شدی. وای خدایا چقدر لاغر شدی. سوفیا تو به این بچه چیزی نمیدی بخوره؟
خندید: مادر بزرگ این چه حرفیه مامان همیشه مراقبمه.
# میبینم که فراموش کردی یه دایی داری..
_ ببخشید دایی میبینی که. من دارم همرو بغل میکنم. بیاین اینور ماشین اینوره.
چند ساعتی از اومدن خانوادش گذشت و اون هنوزم فکرش به حرفای تهیونگ بود.
ای کاش مقاومت نمیکرد.
ای کاش......
تصمیمشو گرفت
امشب قرار بود کار و تموم کنه.
قرار بود به حرف تهیونگ گوش بده.
میترسید ولی میخواست اینکارو انجام بده.
طبق مشورت هایی که با نویسنده انجام داده بود. هیچ مشکلی روحی و یا جسمی پیش نخواد آمد اینا همش برای ذهنه.
شب موقع خواب کتاب رو برداشت و محکم بغل کرد: بزن بریم.......
با کلافگی از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت 11 صبح بود. با عجله حاضر شد و به سمت فرودگاه رفت. تمام فکر و ذکرش توی مارسی بود. یعنی تهیونگ چرا اینکارو میکرد؟
با دیدن خانوادش این فکرا در بین افکار دیگش گم شد: وای دخترم الیزا چقدر بزرگ شدی. وای خدایا چقدر لاغر شدی. سوفیا تو به این بچه چیزی نمیدی بخوره؟
خندید: مادر بزرگ این چه حرفیه مامان همیشه مراقبمه.
# میبینم که فراموش کردی یه دایی داری..
_ ببخشید دایی میبینی که. من دارم همرو بغل میکنم. بیاین اینور ماشین اینوره.
چند ساعتی از اومدن خانوادش گذشت و اون هنوزم فکرش به حرفای تهیونگ بود.
ای کاش مقاومت نمیکرد.
ای کاش......
تصمیمشو گرفت
امشب قرار بود کار و تموم کنه.
قرار بود به حرف تهیونگ گوش بده.
میترسید ولی میخواست اینکارو انجام بده.
طبق مشورت هایی که با نویسنده انجام داده بود. هیچ مشکلی روحی و یا جسمی پیش نخواد آمد اینا همش برای ذهنه.
شب موقع خواب کتاب رو برداشت و محکم بغل کرد: بزن بریم.......
۵.۵k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.