عشق فراموش شده پارت37
1هفته بعد
ویو هانا
هنوز دارم درمورد اون یارو تحقیق میکنم ازسالی که مامان و سویون مردن دیگه از کره رفته و تاحالا برنگشته
چان: چیزی پیدا کردی؟
هانا: فعلا فقط یه چیزی پیدا کردم
چان: واقعا؟ چی
هانا: از سالی که مامان و سویون مردن از کره رفته و دیگه برنگشته
چان: این خودش یه سرنخه
هانا: صداش. چشاش خیلی برام اشنا بودن هیچوقت اون صدا و چشارو یادم نمیره
چان اومد نشس پیشم بغلم کرد
چان: به خودت فشار نیار خوشگلم
هانا: امشب باید حتما بریم اون مهمونی
چان: اتفاقا بابا اینا نمیان
هانا: پس کارمون راحت تره
چان:پاشو اماده شیم 1ساعت دیگه باید اونجا باشیم
هانا: باشه
پاشدیم لباس پوشیدیم داشتیم میومدیم بیرون از خونه که یادم افتاد گوشیم جا مونده
هانا: گوشیم جامونده تو برو تا من بیام
چان: همینجا منتظرم
زود رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو میز برداشتم که چشمم به یه اون پاکت افتاد همون پاکتی که اون یارو عکسام رو واسم فرستاده بود رفتم پاکت رو برداشتم که یه چیزی کنار پاکت دیدم امضا بود ممکن بود امضای خودش باشع اینم خیلی بهم کمک میکرد عکسارو ریختم و پاکتو برداشتم رفتم پیش چان
هانا: چانی یه چیزی پیدا کردم
چان: چی؟
پاکتو نشونش دادم
هانا: ببین این یارو این پاکتو برام فرستاد که عکسای وقتی امریکا بودم توش بود
چان: چی؟ببینم
امضارو نشونش دادم
چان: این یه سرنخ خیلی خوبه
هانا: امشب فقط باید سعی کنیم یجوری ازون یارو امضا بگیریم
چان: ببین اگه بخوای خودتو تو خطر بندازی خودم میکشمت
هانا: یااا چانی نگران نباش میدونم چیکار کنم
چان: بخدا وقتی اینجوری میگی بیشتر میترسم
هانا: بریم دیر میشه
2ساعتی میشد اونجا بودیم این یارو هم اونجا بود ازون امضا عکس گرفته بودم فقط مونده بود بود امضای این یاروعم ببینم که مطمئن بشم خودشه باید نقش طرفدارشو بازی کنم چون شرکتش خیلی معروفه و طرفدارم داره میتونم خودمو طرفدارش جا بزنم و امضاشو بگیرم
خواستم پاشم چان دستمو گرف
چان: کجا میری؟
هانا: کاره نیمه تموممو تموم کنم
چان: صب کن منم باهات بیام
هانا: نمیخواد جلب توجه میشه خودم میرم
همه: کجا؟
هانا: میخوام برم از یه ادم معروف امضا بگیرم
یونا: امضا؟ اونم تو؟ از یکی؟
هانا: مگه چیه؟ زر نزنین من رفتم
الان باید نقش یه ادم خنگ که هیچی نمیدونه رو بتزی کنم خوب بریم تو کار ش
رفتم سمتش تا منو دید برگشت
هانا: سلام اقای چوی مین جه
چوی: اه سلام
هانا: راستش من طرفدارتونم میشه اینجارو امضا کنید، گوشیمو گرفتم سمتش
چوی: اوه البته
پشت گوشی رو برام امضا کرد
هانا: ممنونم
چوی: خواهش میکنم
آیش ببین قاب گوشی خوشگلمو این حرومزاده خراب کرد
برگشتم برم که چانو دیدم که زل زده بهم
رفتم پیششون نشستم زود قاب گوشیمو دراووردم گوشیمو روشن کردم عکس اون امضاهرو اووردم که حدسم درس بود یکی بودن امضاها بدجور اعصابم خط خطی شده بود چان خواس پاشه نزاشتم
هانا: حالا که مطمئن شدیم باید با نقشه جلو بریم(عصبانی)
چان: باشه
کوک: دارین چیکار میکنین دقیقا شما
هانا: من دارم میرم
همه: کجا؟
هانا: به خون نیاز دارم
هیونجین: یجوری میگی انگار خون اشامی
شوگا: باز چی عصبانیت کرده
هانا: هیچی من رفتم
همه: ماهم میایم
هانا: گفتم نه(جدی)
نامی: الان کاری دسته خودت میدی
هانا: من خوبم
زود زدم بیرون سوار ماشین شدم جوری تند میروندم که هر لحضه ممکن بود تصادف کنم ولی الان فقط یچیز ارومم میکرد
رسیدم عمارت شمالی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت اتاق شکنجه چن نفر بودن رفتم دستکش هامو پوشیدم وسایلو شکنجه رو برداشتم
1ساعت بعد
دیگه انقد شکنجشون کردم همشون مردن با همون سرو صورت خونی رفتم بیرون از اتاق شکنجه همه بادیگاردا داشتن با ترس نگام میکردن چن نفرشون داشتن پچ پچ میکردن تفنگم که پشت کمرم بود رو دراووردم اون چنتارو کشتم
هانا:الان پچ پچ کنین(داد)
همشون بدجور ترسیده بودن سوار ماشین شدم رفتم سمت همون پرتگاهی که همیشه میرفتم
وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم همونجا زدم زیر گریه
هانا: اخه چرا چرا باید با14سال سن مرگ مادرو و برادرم و جلو چشام ببینم اخه چرا منم با اونا نمردم(داد) ها چرااااا
ویو هانا
هنوز دارم درمورد اون یارو تحقیق میکنم ازسالی که مامان و سویون مردن دیگه از کره رفته و تاحالا برنگشته
چان: چیزی پیدا کردی؟
هانا: فعلا فقط یه چیزی پیدا کردم
چان: واقعا؟ چی
هانا: از سالی که مامان و سویون مردن از کره رفته و دیگه برنگشته
چان: این خودش یه سرنخه
هانا: صداش. چشاش خیلی برام اشنا بودن هیچوقت اون صدا و چشارو یادم نمیره
چان اومد نشس پیشم بغلم کرد
چان: به خودت فشار نیار خوشگلم
هانا: امشب باید حتما بریم اون مهمونی
چان: اتفاقا بابا اینا نمیان
هانا: پس کارمون راحت تره
چان:پاشو اماده شیم 1ساعت دیگه باید اونجا باشیم
هانا: باشه
پاشدیم لباس پوشیدیم داشتیم میومدیم بیرون از خونه که یادم افتاد گوشیم جا مونده
هانا: گوشیم جامونده تو برو تا من بیام
چان: همینجا منتظرم
زود رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو میز برداشتم که چشمم به یه اون پاکت افتاد همون پاکتی که اون یارو عکسام رو واسم فرستاده بود رفتم پاکت رو برداشتم که یه چیزی کنار پاکت دیدم امضا بود ممکن بود امضای خودش باشع اینم خیلی بهم کمک میکرد عکسارو ریختم و پاکتو برداشتم رفتم پیش چان
هانا: چانی یه چیزی پیدا کردم
چان: چی؟
پاکتو نشونش دادم
هانا: ببین این یارو این پاکتو برام فرستاد که عکسای وقتی امریکا بودم توش بود
چان: چی؟ببینم
امضارو نشونش دادم
چان: این یه سرنخ خیلی خوبه
هانا: امشب فقط باید سعی کنیم یجوری ازون یارو امضا بگیریم
چان: ببین اگه بخوای خودتو تو خطر بندازی خودم میکشمت
هانا: یااا چانی نگران نباش میدونم چیکار کنم
چان: بخدا وقتی اینجوری میگی بیشتر میترسم
هانا: بریم دیر میشه
2ساعتی میشد اونجا بودیم این یارو هم اونجا بود ازون امضا عکس گرفته بودم فقط مونده بود بود امضای این یاروعم ببینم که مطمئن بشم خودشه باید نقش طرفدارشو بازی کنم چون شرکتش خیلی معروفه و طرفدارم داره میتونم خودمو طرفدارش جا بزنم و امضاشو بگیرم
خواستم پاشم چان دستمو گرف
چان: کجا میری؟
هانا: کاره نیمه تموممو تموم کنم
چان: صب کن منم باهات بیام
هانا: نمیخواد جلب توجه میشه خودم میرم
همه: کجا؟
هانا: میخوام برم از یه ادم معروف امضا بگیرم
یونا: امضا؟ اونم تو؟ از یکی؟
هانا: مگه چیه؟ زر نزنین من رفتم
الان باید نقش یه ادم خنگ که هیچی نمیدونه رو بتزی کنم خوب بریم تو کار ش
رفتم سمتش تا منو دید برگشت
هانا: سلام اقای چوی مین جه
چوی: اه سلام
هانا: راستش من طرفدارتونم میشه اینجارو امضا کنید، گوشیمو گرفتم سمتش
چوی: اوه البته
پشت گوشی رو برام امضا کرد
هانا: ممنونم
چوی: خواهش میکنم
آیش ببین قاب گوشی خوشگلمو این حرومزاده خراب کرد
برگشتم برم که چانو دیدم که زل زده بهم
رفتم پیششون نشستم زود قاب گوشیمو دراووردم گوشیمو روشن کردم عکس اون امضاهرو اووردم که حدسم درس بود یکی بودن امضاها بدجور اعصابم خط خطی شده بود چان خواس پاشه نزاشتم
هانا: حالا که مطمئن شدیم باید با نقشه جلو بریم(عصبانی)
چان: باشه
کوک: دارین چیکار میکنین دقیقا شما
هانا: من دارم میرم
همه: کجا؟
هانا: به خون نیاز دارم
هیونجین: یجوری میگی انگار خون اشامی
شوگا: باز چی عصبانیت کرده
هانا: هیچی من رفتم
همه: ماهم میایم
هانا: گفتم نه(جدی)
نامی: الان کاری دسته خودت میدی
هانا: من خوبم
زود زدم بیرون سوار ماشین شدم جوری تند میروندم که هر لحضه ممکن بود تصادف کنم ولی الان فقط یچیز ارومم میکرد
رسیدم عمارت شمالی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت اتاق شکنجه چن نفر بودن رفتم دستکش هامو پوشیدم وسایلو شکنجه رو برداشتم
1ساعت بعد
دیگه انقد شکنجشون کردم همشون مردن با همون سرو صورت خونی رفتم بیرون از اتاق شکنجه همه بادیگاردا داشتن با ترس نگام میکردن چن نفرشون داشتن پچ پچ میکردن تفنگم که پشت کمرم بود رو دراووردم اون چنتارو کشتم
هانا:الان پچ پچ کنین(داد)
همشون بدجور ترسیده بودن سوار ماشین شدم رفتم سمت همون پرتگاهی که همیشه میرفتم
وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم همونجا زدم زیر گریه
هانا: اخه چرا چرا باید با14سال سن مرگ مادرو و برادرم و جلو چشام ببینم اخه چرا منم با اونا نمردم(داد) ها چرااااا
۱۰.۰k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.