وانشات جیمین پ ۱
فیک تک پارتی جیمین
شخصیت های اصلی = جیمین _ میا ژانر = مافیایی_اسمات_عاشقانه
اولش بگم ک داستانه جدی نگیرید......و اینکه درخواستی بود..... یهو اومد تو ذهنم و میخوام نشون بدم ک من توی اینجور ورژن ها چجوری مینویسم..... اممم...و اینکه برید بخونید و لذت ببرید!
موقع اجرا متوجه همه ی نگاه های سنگین روی خودت بودی......ولی نگاه اون سنگین تر از بقیه بود.....مجبور به پوشیدن اون لباسا و رقصیدن توی اون کاباره ی لعنتی بودی......ولی جیمین از اول شب تا آخر شب ک تو روی استیج بودی روی صندلی ای ک از همه جلو تر بود مینشست و نگاه از بدنت بر نمیداشت!......داشتی توی اتاق استراحت میکردی ک ريیس کاباره اومد ( رییس) زودتر کاراتو تموم کن! // پوزخندی صدا دار زدی و گفتی ( میا) ک چی بشه؟ ( رییس) امشب و دیگه باید با اون بگذرونی! ( میا) گفتم من با هیچ کس کاری ندارم! و تو هم نمیتونی مجبورم کنی! ( رییس)میتونم! نزار به کسی صدمه بزنم.... پس مثل آدم میری و سر میز جیمین میشینی! ( میا) چون اون مافیای ملته اینو میگی؟ازش میترسی؟ خو برو بگو این همه دختر چه گیری به من داده؟ ( رییس) جون خودتو بیشتر دوست داری یا درد خودتو ؟ مطمئن باش آگه اومدم حاضر نبودی و نرفتی سر میز جیمین و اونو از خودت راضی نگه نداشتی تو رو به بدترین نحوه میکشم! درد ناک ترین نحوه! // بیرون رفت....بغضت گرفته بود....به خاطر تنها کسی ک برات باقی مونده بود.....یعنی خودت....مجبور شدی اون لباس لعنتی رو پوشیدی....آرایش قوی ای روت پیاده کردن.....جلوی آینه قدی خودتو نگاه کردی....لباسای خیلی سک*ی ای بود..... و کلا انگار....برای همون ساخته شده بود.....پوفی سر کشیدی و سرتو به زیر کردی....با اومدن اون مرتیکه ( رییس کاباره) سرت چرخید.....نگاه سراسری ای بهت انداخت و با لبخند پر از تحسین در باز رو بهت نشون داد.... ک یعنی جیمین منتظره!.....نفست رو با صدا بیرون دادی و رد شدی.... از دور به طرفش نگاه کردی ک با دیدنت نیشخندی زد و گیلاسی قرمزش رو نشون داد..... به سمتش قدم برداشتی....از همون دور هم ازت چشم بر نمیداشت....از پاهای برهنه ات.....از گردنت.....و از کمر لختت..... همش هم به خاطر این بود ک اون مرد ( رییس کاباره) بهت کاری نداشته باشه....پیر مرد خرفتی ....رسیدی سر میزش بلند شد و دستت رو گرفت بوسید ( جیمین) خیلی ممنونم لیدی ! // به طرف صندلی اشاره کرد و صندلی رو عقب کشید .... نشستی...... به بادیگارد های اطرافش اشاره کرد و اونا رفتن
نظر بدینا🙂
شخصیت های اصلی = جیمین _ میا ژانر = مافیایی_اسمات_عاشقانه
اولش بگم ک داستانه جدی نگیرید......و اینکه درخواستی بود..... یهو اومد تو ذهنم و میخوام نشون بدم ک من توی اینجور ورژن ها چجوری مینویسم..... اممم...و اینکه برید بخونید و لذت ببرید!
موقع اجرا متوجه همه ی نگاه های سنگین روی خودت بودی......ولی نگاه اون سنگین تر از بقیه بود.....مجبور به پوشیدن اون لباسا و رقصیدن توی اون کاباره ی لعنتی بودی......ولی جیمین از اول شب تا آخر شب ک تو روی استیج بودی روی صندلی ای ک از همه جلو تر بود مینشست و نگاه از بدنت بر نمیداشت!......داشتی توی اتاق استراحت میکردی ک ريیس کاباره اومد ( رییس) زودتر کاراتو تموم کن! // پوزخندی صدا دار زدی و گفتی ( میا) ک چی بشه؟ ( رییس) امشب و دیگه باید با اون بگذرونی! ( میا) گفتم من با هیچ کس کاری ندارم! و تو هم نمیتونی مجبورم کنی! ( رییس)میتونم! نزار به کسی صدمه بزنم.... پس مثل آدم میری و سر میز جیمین میشینی! ( میا) چون اون مافیای ملته اینو میگی؟ازش میترسی؟ خو برو بگو این همه دختر چه گیری به من داده؟ ( رییس) جون خودتو بیشتر دوست داری یا درد خودتو ؟ مطمئن باش آگه اومدم حاضر نبودی و نرفتی سر میز جیمین و اونو از خودت راضی نگه نداشتی تو رو به بدترین نحوه میکشم! درد ناک ترین نحوه! // بیرون رفت....بغضت گرفته بود....به خاطر تنها کسی ک برات باقی مونده بود.....یعنی خودت....مجبور شدی اون لباس لعنتی رو پوشیدی....آرایش قوی ای روت پیاده کردن.....جلوی آینه قدی خودتو نگاه کردی....لباسای خیلی سک*ی ای بود..... و کلا انگار....برای همون ساخته شده بود.....پوفی سر کشیدی و سرتو به زیر کردی....با اومدن اون مرتیکه ( رییس کاباره) سرت چرخید.....نگاه سراسری ای بهت انداخت و با لبخند پر از تحسین در باز رو بهت نشون داد.... ک یعنی جیمین منتظره!.....نفست رو با صدا بیرون دادی و رد شدی.... از دور به طرفش نگاه کردی ک با دیدنت نیشخندی زد و گیلاسی قرمزش رو نشون داد..... به سمتش قدم برداشتی....از همون دور هم ازت چشم بر نمیداشت....از پاهای برهنه ات.....از گردنت.....و از کمر لختت..... همش هم به خاطر این بود ک اون مرد ( رییس کاباره) بهت کاری نداشته باشه....پیر مرد خرفتی ....رسیدی سر میزش بلند شد و دستت رو گرفت بوسید ( جیمین) خیلی ممنونم لیدی ! // به طرف صندلی اشاره کرد و صندلی رو عقب کشید .... نشستی...... به بادیگارد های اطرافش اشاره کرد و اونا رفتن
نظر بدینا🙂
۸۹.۲k
۱۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.