★𝘔𝘪𝘯;𝘠𝘰𝘰𝘯𝘨𝘪★
★𝘔𝘪𝘯;𝘠𝘰𝘰𝘯𝘨𝘪★
به یانگ هی و یونگ نگاه کردم بهم زل زده بودن.
ات-یانگ هی دخترم کوله ات و بردار..هرچی میخواستی رو برداشتی دیگه قرار نیست برگردیم!
یانگ هی-اره مامان
ات-خوبه.
وسط خونه وایساده بودم و به جنب و جوش ات برای ترک زندگیمون نگاه میکردم. زندگیمون؟چرا الان که دارن میرن یادم افتاد که زندگی داشتم؟
وقتی دستای کوچیک یونگ به طرفم دراز شد حواسم پرت شد
یونگ-بیلا این بلای تو هل موقع دیدیش یاد من بیوفت باژِه؟
اسپایدرمن و ازش گرفتم ولی این مگه عروسک موردعلاقه اش نبود؟
یونگ دوید سمت ات که جلوی در منتظر بود.
ات-حالا هرچقدر که میخوای از زندگیت لذت ببر مین یونگی!
در و بست و رفت.
رفت؟! جدی!
این چه حالیه که گرفتارش شدم؟ مگه خوشحال نمیشدم؟
آروم آروم رفتم سمت اتاق ات...اومدم اینجا اتاق خودم که نیستش..ولی حوصله تکون خوردن اضافی رو نداشتم خودمو رو تخت رها کردم
عروسک یادگاری یونگ رو سینه ام گذاشتم با دوتا دست بغلش کردم.
تخت بوی ات رو میداد...بوی قشنگی بود
شیرین بود..مثل خودش!
به عکس ات و بچه ها که رو دیوار اتاق قاب شده بود نگاه کردم. ات میخندید و چشماش برق میزد انگار خیلی خوشحال بود.
بچه ها لبخند قشنگی رو لباشون بود...
★چندماهبعد★
خمیازه ایی کشیدم و دستامو بالای سرم بردم
ساعتم و از رومیز برداشتم و دستم کردم.
از اتاق ات بیرون اومدم...اوهوم اتاق ات تعجب داره ولی عادت کردم شبا اگه به عکسشون زل نزنم خوابم نمیبره.
احساساتم عوض شدن خیلیم عوض شدن!
ات راضی نمیشد که برگرده هیچ جوره
اون میخواست طلاق بگیره ولی من نه برعکس شده بود؟
لیوان شیر و سرکشیدم...دلم برای سروصدا تو خونه تنگ شده بود حتی نمیذاشت بچه هام و ببینم
بچه هام؟! به قول ات عوض شدم
گوشیم زنگ خورد جواب دادم:
یونگی-بله؟
_قربان راستش خانمتون با بچه ها بیمارستانن
یونگی-ادرس و برام بفرست
به یانگ هی و یونگ نگاه کردم بهم زل زده بودن.
ات-یانگ هی دخترم کوله ات و بردار..هرچی میخواستی رو برداشتی دیگه قرار نیست برگردیم!
یانگ هی-اره مامان
ات-خوبه.
وسط خونه وایساده بودم و به جنب و جوش ات برای ترک زندگیمون نگاه میکردم. زندگیمون؟چرا الان که دارن میرن یادم افتاد که زندگی داشتم؟
وقتی دستای کوچیک یونگ به طرفم دراز شد حواسم پرت شد
یونگ-بیلا این بلای تو هل موقع دیدیش یاد من بیوفت باژِه؟
اسپایدرمن و ازش گرفتم ولی این مگه عروسک موردعلاقه اش نبود؟
یونگ دوید سمت ات که جلوی در منتظر بود.
ات-حالا هرچقدر که میخوای از زندگیت لذت ببر مین یونگی!
در و بست و رفت.
رفت؟! جدی!
این چه حالیه که گرفتارش شدم؟ مگه خوشحال نمیشدم؟
آروم آروم رفتم سمت اتاق ات...اومدم اینجا اتاق خودم که نیستش..ولی حوصله تکون خوردن اضافی رو نداشتم خودمو رو تخت رها کردم
عروسک یادگاری یونگ رو سینه ام گذاشتم با دوتا دست بغلش کردم.
تخت بوی ات رو میداد...بوی قشنگی بود
شیرین بود..مثل خودش!
به عکس ات و بچه ها که رو دیوار اتاق قاب شده بود نگاه کردم. ات میخندید و چشماش برق میزد انگار خیلی خوشحال بود.
بچه ها لبخند قشنگی رو لباشون بود...
★چندماهبعد★
خمیازه ایی کشیدم و دستامو بالای سرم بردم
ساعتم و از رومیز برداشتم و دستم کردم.
از اتاق ات بیرون اومدم...اوهوم اتاق ات تعجب داره ولی عادت کردم شبا اگه به عکسشون زل نزنم خوابم نمیبره.
احساساتم عوض شدن خیلیم عوض شدن!
ات راضی نمیشد که برگرده هیچ جوره
اون میخواست طلاق بگیره ولی من نه برعکس شده بود؟
لیوان شیر و سرکشیدم...دلم برای سروصدا تو خونه تنگ شده بود حتی نمیذاشت بچه هام و ببینم
بچه هام؟! به قول ات عوض شدم
گوشیم زنگ خورد جواب دادم:
یونگی-بله؟
_قربان راستش خانمتون با بچه ها بیمارستانن
یونگی-ادرس و برام بفرست
۱۷.۵k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.