تک پارتی تهیونگ
یکی از سختترین کارهای دنیا کوهنوردیه.ولی من بخاطر امیلی قبول کرده بودم که باهاش بیام کوهنوردی.نفس نفس میزدم و سعی میکردم پابهپای امیلی قدم بردارم.امیلی اصلا خسته بنظر نمیرسید.تونستم یک جای پا پیدا کنم و کمی نفس تازه کنم.بطری آب رو برداشتم و کمی نوشیدم.عرقمو با دستمال پاک کردم و دوباره شروع به راه رفتن کردم. چیزی تا قله نمونده بود.سعی میکردم به زیر پام نگاه نکنم ، چون واقعا ارتفاع زیاد و وحشتناک بود. گفتم:امیلی ، نمیخوای یکم استراحت کنیم؟ امیلی:چیزی تا قله نمونده گفتم:بیخیال دختر ، دارم از خستگی بیهوش میشم. امیلی:پس سریع تر قدم بردار تا بتونی سریع تر استراحت کنی ، جناب کیم تهیونگ. امیلی موبایلشو درآورد و یک آهنگ انگیزشی گذاشت تا مثلا خستگیمون در بره.متوجه شدم که امیلی حواسش نیست و داره به لبه صخره نزدیک میشه. داد زدم:امیلی ، مواظب باش. اما انگار خیلی دیر گفته بودم. امیلی پاهاش سر خورد و به سمت پایین سقوط کرد. طنابی که به کمر های دوتامون وصل بود ، داشت منم با خودش پایین میکشید.خیلی سریع پاهام رو بین دوتا سنگ بزرگ قرار دادم و سعی کردم جون خودم و امیلی رو نجات بدم.خیلی نگران بودم. نمیتونستم امیلی رو ببینم.حتی نمیخواستم به این فکر کنم که مرده ، چه برسه به اینکه بخوام جسدش رو ببینم. داشتم به افکارهای وحشتناک فکر میکردم که صدای امیلی بلند شد. امیلی:تهیونگ ، تروخدا من رو بکش بالا. گفتم:نگران نباش ، نمیذارم اینقد زود ترکم کنی. با تمام قدرتی که داشتم سعی کردم امیلی رو بکشم بالا و موفق شدم.امیلی ورزشکار خوبی بود و تونست بیاد بالا.در حالی که نفس نفس میزد بغلش کردم. گفتم:چرا...چرا مواظب نیستی؟ امیلی:ببخشید اوپا. از این به بعد حواسمو جمع میکنم. -------چند ساعت بعد-------- هوا تاریک شده بود.ستاره ها بالای سرمون اشکال مختلفی رو درست میکردند.زیبایی آسمان وصف ناپذیر بود.پتویی دور خودم پیچیده بودم و یک ظرف نودل و یک لیوان آبجو در دست داشتم.امیلی اصرار کرده بود که هوا سرد است و بهتر است داخل چادر برویم ، ولی نمیشد زیبایی آسمان را از دست داد ، پس من بیرون بودم و امیلی داخل چادر بود. داشتم به این فکر میکردم که توی دفتر خاطراتم ، این خاطره را بنویسم و اسمش را بگذارم بهترین اتفاق عمرم.که صدای باز شدن زیپ چادر ، من را از افکارم بیرون کشید. امیلی بود.کنارم نشست و به آسمان خیره شد. پتو رو باهاش تقسیم کردم.دوست داشتم تا خود صبح باهاش صحبت کنم که امیلی پیشدستی کرد. امیلی:تهیونگ باید یک چیزی بهت بگم. گفتم:از این حرف های کلیشه ای مثل دیگه دوست ندارم؟ امیلی خندید و گفت: مگه میشه دوست نداشته باشم؟ فقط باید بدونی من اون امیلی که فکر میکنی نیستم. با تعجب نگاهش کردم. امیلی:من روح امیلی هستم. گفتم:شوخیت گرفته؟ امیلی:تهیونگ ، لطفا فقط گوش کن. سرمو با نگرانی تکون دادم. امیلی:وقتی از صخره افتادم پایین ، مردم ولی انگار تو حتی متوجه هم نشدی. گفتم:بیخیال دختر ، من تورو بالا کشیدم. امیلی:تو هیچوقت منو بالا نکشیدی ، فقط اینقد دوستم داشتی که توهم زدی. سریع دویدم جایی که امیلی از آن پایین افتاده بود.چراغ قوه را روشن کردم و پایین را نگاه کردم.یک جسد در تاریکی شب دیده میشد. بغض کردم و دویدم سمت روح امیلی.ولی کسی آنجا نبود.هیچکس آنجا نبود.تنهای تنها بودم.وارد چادر شدم و تا خود صبح اشک ریختم.
۴.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.