فیک سرگیجه پارت۷
اما یه دفعه یادم افتاد به هینا سر نزدم..
در هر حال دلم یکم براش تنگ شده بود...(((*اَی زن ذلیله بی تمدن😐🔪گند زدی به داستانم😐*)))
دلم میخواست همون لحظه دوباره طعم لبای گیلاسیشو مزه کنم..
برگشتم تو..داشتم از پله ها میرفتم بالا که دیدم روی مبل هیچ کس نیست😳😳
چشام چارتا شد..
+پس تهیونگ کجا خوابیده..؟😳😳
دست خودم نبود اما با سرعت حجوم آوردم طرف در اتاق...
با صحنه ای که رو به روم دیدم حالم بهم خورد..برقو روشن کردم...
تهیونگ تشکش زده بود و هینا هم از ترس به خودش میلرزید...
اصلا نفهمیدم چیشد..
فریاد زدم..
+هیییی مرتیکه میفهمی داری چه گوهی میخوریییی؟؟😡😡😠😡😡😡
به طرف تهیونگ دویدم و تا میخورد اون بدن برهنه رو زدم..
بعدم جنازشو پرت کردم بیرونو و فقط یک پتو براش پرت کردم که خودشو بپوشونه...
هجوم آوردم سمت هینا اما...
ادامه دارد...
در هر حال دلم یکم براش تنگ شده بود...(((*اَی زن ذلیله بی تمدن😐🔪گند زدی به داستانم😐*)))
دلم میخواست همون لحظه دوباره طعم لبای گیلاسیشو مزه کنم..
برگشتم تو..داشتم از پله ها میرفتم بالا که دیدم روی مبل هیچ کس نیست😳😳
چشام چارتا شد..
+پس تهیونگ کجا خوابیده..؟😳😳
دست خودم نبود اما با سرعت حجوم آوردم طرف در اتاق...
با صحنه ای که رو به روم دیدم حالم بهم خورد..برقو روشن کردم...
تهیونگ تشکش زده بود و هینا هم از ترس به خودش میلرزید...
اصلا نفهمیدم چیشد..
فریاد زدم..
+هیییی مرتیکه میفهمی داری چه گوهی میخوریییی؟؟😡😡😠😡😡😡
به طرف تهیونگ دویدم و تا میخورد اون بدن برهنه رو زدم..
بعدم جنازشو پرت کردم بیرونو و فقط یک پتو براش پرت کردم که خودشو بپوشونه...
هجوم آوردم سمت هینا اما...
ادامه دارد...
۳۵.۱k
۱۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.