p36من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 36
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------------
اروم پرونده ی مرگ بهترین دوستشو باز کرد ....با دیدن عکسش ک لبخند بزرگی زده بود بغض سنگینی گلوشو گرفت.....
لی سوا....
گواهی مرگ...
در سن 27 سالگی ....مرگ بر اثر اسیب شدید به گیج گاهی مغز ...
جین با خوندن بخش اخر چشماش از تعجب گشاد شد...
-مگه دکتر نگفت ک سوا ب خاطر اسیب ب بخش امیگدالا مرده؟
یوری بهت زده برگشت و ب سوکجین خیره شد ...
+اره ....
_پس چرا هر کسی یه چیزی میگه؟
+فک کنم الان دیگه جفتمون مطمئن شدیم ...
_چی رو ؟
یوری برگشت و ب جین نگاه کرد...
+اینکه سوا نمرده.... هنوز زندس ...و معلوم نیست کجاست...
------------------------------
سوا از بیرون بیمارستان دید ک چقدر طول کشید تا یوری و جین خارج شن....تقریبا میتونست حدس بزنه ک دارن چیکار میکنن ولی نمیتونست این خطرو ب جون بخره ک توی دیدشون قرار بگیره....هنوز نمیدونست کی اون رو گروگان گرفته بود ...حتی نمیدونست برای چی اون رو گروگان گرفتن ....اون هیچوقت ب کسی ظلم نکرده بود و دشمنی نداشت...ب غیر از ی نفر ...ک اون هم خیلی وقت بود خبری ازش نبود ...
پس امکان نداشت اون لنتی باشه....افکارش با صدای جیغی ک از خیابون بلند شد ب هم ریخت....
پسر بچه ی کوچیکی وسط خیابون با عروسک خرسی قهوه ایش ایستاده بود و بهت زده ب کامیون بزرگی ک با سرعت ب سمتش میومد خیره شده بود ...
اصلا نفهمید چی شد....فقط دید ک داره با تموم سرعتش ب سمت پسربچه میدوئه ....نمیدونست میرسه یا نه....ولی ب اندازه یی کافی کشید بود ک دیگه نخواد مرگ یکی دیگه رو جلوی چشماش ببینه....
همه جیغ میزدن و جای اینکه تلاش کنن پسرو نجات بدن اسم خدا رو میاوردن و ازش تقاضای نجات جون پسرک رو میکردن...
اسم خدا رو میاوردن در حالی ک خودشون اینقد جون پرست بودن ک حاضر نبودن حتی تلاشی برای نجاتش بکنن....فقط ی گوشه نشستن و خیره شدن و از خدا کمک خواستن....
کسایی ک ادعای خداپرستی میکردن در حالی ک حاضر نبودن جون یکی از بنده هاشو نجات بدن....
همه فقط به خودشون اهمیت میدادن....
شاید خواست خودش بود ک بیاد و اونروز یوری رو تعقیب کنه....شاید ب خاطر دلتنگی برای بهترین دوستش بود...ولی بعدها فهمید ک اون خدایی ک توی اون لحظه همه فقط برای نجات جون پسرک ازش کمک میخواستن شاید واقعا یکی رو فرستاده تا اون رو نجات بده....و اون فرشته خود سوا بود
شاید فقط دو متر با کامیون فاصله داشتن ک محکم پسرو در اغوش گرفت و در حالی ک دستش رو دور سر پسر حلقه کررد تا اسیب نبینه محکم کف خیابون افتاد....میتونست حس کنه ک ب خاطر ساییده شدن شدید بازوش با کف خیابون ب شدت زخمی شده ولی الان دلیل مهمتری برای نگرانی داشت....
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-----------------------------
اروم پرونده ی مرگ بهترین دوستشو باز کرد ....با دیدن عکسش ک لبخند بزرگی زده بود بغض سنگینی گلوشو گرفت.....
لی سوا....
گواهی مرگ...
در سن 27 سالگی ....مرگ بر اثر اسیب شدید به گیج گاهی مغز ...
جین با خوندن بخش اخر چشماش از تعجب گشاد شد...
-مگه دکتر نگفت ک سوا ب خاطر اسیب ب بخش امیگدالا مرده؟
یوری بهت زده برگشت و ب سوکجین خیره شد ...
+اره ....
_پس چرا هر کسی یه چیزی میگه؟
+فک کنم الان دیگه جفتمون مطمئن شدیم ...
_چی رو ؟
یوری برگشت و ب جین نگاه کرد...
+اینکه سوا نمرده.... هنوز زندس ...و معلوم نیست کجاست...
------------------------------
سوا از بیرون بیمارستان دید ک چقدر طول کشید تا یوری و جین خارج شن....تقریبا میتونست حدس بزنه ک دارن چیکار میکنن ولی نمیتونست این خطرو ب جون بخره ک توی دیدشون قرار بگیره....هنوز نمیدونست کی اون رو گروگان گرفته بود ...حتی نمیدونست برای چی اون رو گروگان گرفتن ....اون هیچوقت ب کسی ظلم نکرده بود و دشمنی نداشت...ب غیر از ی نفر ...ک اون هم خیلی وقت بود خبری ازش نبود ...
پس امکان نداشت اون لنتی باشه....افکارش با صدای جیغی ک از خیابون بلند شد ب هم ریخت....
پسر بچه ی کوچیکی وسط خیابون با عروسک خرسی قهوه ایش ایستاده بود و بهت زده ب کامیون بزرگی ک با سرعت ب سمتش میومد خیره شده بود ...
اصلا نفهمید چی شد....فقط دید ک داره با تموم سرعتش ب سمت پسربچه میدوئه ....نمیدونست میرسه یا نه....ولی ب اندازه یی کافی کشید بود ک دیگه نخواد مرگ یکی دیگه رو جلوی چشماش ببینه....
همه جیغ میزدن و جای اینکه تلاش کنن پسرو نجات بدن اسم خدا رو میاوردن و ازش تقاضای نجات جون پسرک رو میکردن...
اسم خدا رو میاوردن در حالی ک خودشون اینقد جون پرست بودن ک حاضر نبودن حتی تلاشی برای نجاتش بکنن....فقط ی گوشه نشستن و خیره شدن و از خدا کمک خواستن....
کسایی ک ادعای خداپرستی میکردن در حالی ک حاضر نبودن جون یکی از بنده هاشو نجات بدن....
همه فقط به خودشون اهمیت میدادن....
شاید خواست خودش بود ک بیاد و اونروز یوری رو تعقیب کنه....شاید ب خاطر دلتنگی برای بهترین دوستش بود...ولی بعدها فهمید ک اون خدایی ک توی اون لحظه همه فقط برای نجات جون پسرک ازش کمک میخواستن شاید واقعا یکی رو فرستاده تا اون رو نجات بده....و اون فرشته خود سوا بود
شاید فقط دو متر با کامیون فاصله داشتن ک محکم پسرو در اغوش گرفت و در حالی ک دستش رو دور سر پسر حلقه کررد تا اسیب نبینه محکم کف خیابون افتاد....میتونست حس کنه ک ب خاطر ساییده شدن شدید بازوش با کف خیابون ب شدت زخمی شده ولی الان دلیل مهمتری برای نگرانی داشت....
۱۵.۸k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.