خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_17
یوری: ا.ت...اسیر خو..ناشام ها شدع..*گریه*
م.ت: دخترم تو چی داری میگی...؟*گریه*
یوری: ا.ت..برای...همیشه..رفت..*گریه*
ب.ت: یعنی چی..؟ این غیر ممکنه.. *عصبی*
یوری: عمو..کاریش نمیشه کرد...ا.ت باید همیشه اونجا بمونه...*گریه*
م.ت: یعنی..یعنی کاری نمیشه کرد..؟*گریه*
یوری: متاسفانه....ن.ه..*اشک*
مادر ا.ت روی مبل کنار تخت نشست...
چطور دخترش رو تویه یه روز از دست داد..؟!
چطور دخترش اسیر یه خوناشام شدع...؟!
جتی اونا نمیدونستن الان دخترشون چیکار میکنه...؟!
خوبه یا نه....؟!
مادر ا.ت اشک میریخت...!!
داشت دیونه میشد...
هیچ کاری از دستش بر نمیومد...
باید تقدیر دخترش رو قبول کنه...
مجبور بود قبول کنه...
پرش زمانی عمارت پدر ا.ت "ویو نویسنده
مادر ا.ت وارد خونه شد...
داخل اتاق دخترش رفت . روی تخت دراز کشید و بالش دخترش رو در آغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن...
م.ت: چرا به اون کمپ رفتی دخترم...*گریه*
چرا...*گریه*
ای کاش اجازه...نمیدادم..*گریه*
مادر ا.ت نمیدونست چیکار کنه...؟!
نمیتونست دخترش رو ببینه...
هرگز...برای همیشه...
مادرش اون قدر گریه کرد که کم کم چشماش خسته شد و به خواب رفت....
عمارت تهیونگ :
هیم چان و پدربزرگش رفته بودن..
تهیونگ از خستگی نا..له ای کرد و خودشو رو صندلی جابهجا کرد...
که در اتاق زدع شد...
تهیونگ به سمت در برگشت که آجوما رو دید..
آجوما: ارباب..کارم داشتین...؟*لبخند*
تهیونگ: ارع آجوما...
آجوما: بفرمایین ارباب...
تهیونگ: داخل اتاق مهمون...به دختره برس..
آجوما: دختره..؟؟
تهیونگ: ارع...تو اینا رو کار نداشته باش...به کارت برس..*جدی*
آجوما: چشم ارباب..با اجازه...
آجوما از اتاق بیرون اومد...
میتونست حدس بزنه که ارباب اونو با شلاق زدع...
وسایل پانسمان رو برداشت و وارد اتاق مهمون شد...
Part_17
یوری: ا.ت...اسیر خو..ناشام ها شدع..*گریه*
م.ت: دخترم تو چی داری میگی...؟*گریه*
یوری: ا.ت..برای...همیشه..رفت..*گریه*
ب.ت: یعنی چی..؟ این غیر ممکنه.. *عصبی*
یوری: عمو..کاریش نمیشه کرد...ا.ت باید همیشه اونجا بمونه...*گریه*
م.ت: یعنی..یعنی کاری نمیشه کرد..؟*گریه*
یوری: متاسفانه....ن.ه..*اشک*
مادر ا.ت روی مبل کنار تخت نشست...
چطور دخترش رو تویه یه روز از دست داد..؟!
چطور دخترش اسیر یه خوناشام شدع...؟!
جتی اونا نمیدونستن الان دخترشون چیکار میکنه...؟!
خوبه یا نه....؟!
مادر ا.ت اشک میریخت...!!
داشت دیونه میشد...
هیچ کاری از دستش بر نمیومد...
باید تقدیر دخترش رو قبول کنه...
مجبور بود قبول کنه...
پرش زمانی عمارت پدر ا.ت "ویو نویسنده
مادر ا.ت وارد خونه شد...
داخل اتاق دخترش رفت . روی تخت دراز کشید و بالش دخترش رو در آغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن...
م.ت: چرا به اون کمپ رفتی دخترم...*گریه*
چرا...*گریه*
ای کاش اجازه...نمیدادم..*گریه*
مادر ا.ت نمیدونست چیکار کنه...؟!
نمیتونست دخترش رو ببینه...
هرگز...برای همیشه...
مادرش اون قدر گریه کرد که کم کم چشماش خسته شد و به خواب رفت....
عمارت تهیونگ :
هیم چان و پدربزرگش رفته بودن..
تهیونگ از خستگی نا..له ای کرد و خودشو رو صندلی جابهجا کرد...
که در اتاق زدع شد...
تهیونگ به سمت در برگشت که آجوما رو دید..
آجوما: ارباب..کارم داشتین...؟*لبخند*
تهیونگ: ارع آجوما...
آجوما: بفرمایین ارباب...
تهیونگ: داخل اتاق مهمون...به دختره برس..
آجوما: دختره..؟؟
تهیونگ: ارع...تو اینا رو کار نداشته باش...به کارت برس..*جدی*
آجوما: چشم ارباب..با اجازه...
آجوما از اتاق بیرون اومد...
میتونست حدس بزنه که ارباب اونو با شلاق زدع...
وسایل پانسمان رو برداشت و وارد اتاق مهمون شد...
۹۱۰
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.