Part 9
Part 9 ♣️♥️
هیونجین شکه شد یعنی پسر به این کوچولویی که از پس کارای خودش بَر نمیاد حالا خودش دوست دختر داره ، هیون صدای شکستگی از اعماق قلبش احساس کرد ولی اهمیتی نداد .
دیگه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد همه جا پر از سکوت شده بود تنها چیزی که شنیده میشد صدای زوزه گرگ بود که میومد .
هیونجین روی زمین نشست و به دیوار خیره شد فلیکس هم با انبوهی از حرف های نگفته به هیونجین دهنشو بسته بود و به نیم رخ پسر جذاب روبه روش نگاه میکرد .
( زنگ خوردن گوشی )
♡ : هِی اون گوشی لامصبتو جواب بده عشقم و منتظر نزار . ( اخم کرده )
♧ : هِع ( پوزخند )
( جواب دادن )
$ : کجا بیام ؟ بگو زندگیمو کجا بردی مرتیکه چندش ( جیغ جیغ کردن )
هیونجین حرفی نزد چون گلوش گرفته بود نمیدونست چرا ولی ترجیح داد حرف نزنه گوشی رو به سمت فلیکس گرفت و با سر اشاره کرد .
♡ : کنار یک عمارت بزرگ که همه جاش مشکیه درست پشتش یک اتاقه که پله میخوره میاد پایین ما اونجاییم .
(چند دقیقه بعد )
$ : جیغغغغغ... دَد*یم حالت خوبه چرا صورت خوشگلت خط افتاده
دختر نزدیک فلیکس شد تو همون وضعیت روی پای پسر نشستو به لبای پسر حمله ور شد ، فلیکسم همکاری میکرد و خییلی عمیق ادامه دادن .
♧ :( دست زدن ) چه صحنه زیبایی ، هرzه شب میرین خونه حالا ادامه میدین فلش و بده .
$ : تو...تو...هیعععععع ( بند اومدن زبون )
هیون نزدیک دختر شد خیلی آروم لب زد منو یادت میاد جیانا ؟ دوست دختر شریکم کیم لوکا ؟؟؟
♧ : گمشو بیرون حال بهم زن . ( داد زدن )
$ : باش ( گریه کردن )
♡ : هی عوضی هواستو جمع کن با عشقم اینطوری حرف نزن .
♧ میدونستی عشقت جز تو با شریک منم تو رابطست نابغه ؟ ( نیشخند )
♡ : چیییی ... امکان نداره ... اصلا...اصلا... چرا باید حرفای تورو باور کنم ؟
♧ : خودمختاری
هیونجین دستای پسرو باز کرد بعد :
♧ : برو به نفعته کلا از این کشور بری ولی خب فکر کنم راضی کردن دوست دخترت یکم سخت باشه چون از اونجایی که رابطش با بقیه خراب میشه نمیشه کاری کرد .
♡ : امر دیگه ای نداری آشغال ؟؟؟ ( با حرص )
♧ : آمممم چرا یک چیز دیگه هم هست
♡ : بنال مرتیکه رو مخ . ( اخم کیوت )
♧ : برای اینکه مطمئن باشم دیگه کسی جز تو از اطلاعات من خبر نداره و دنبالت نمیان باید چند هفته تو عمارت من زندگی کنی و جلو چشمام باشی .
♡ : باش بریم .
☆☆☆☆☆☆
ادامه دارد ...
هعی چقدر داره عجیب میشه .
هیونجین شکه شد یعنی پسر به این کوچولویی که از پس کارای خودش بَر نمیاد حالا خودش دوست دختر داره ، هیون صدای شکستگی از اعماق قلبش احساس کرد ولی اهمیتی نداد .
دیگه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد همه جا پر از سکوت شده بود تنها چیزی که شنیده میشد صدای زوزه گرگ بود که میومد .
هیونجین روی زمین نشست و به دیوار خیره شد فلیکس هم با انبوهی از حرف های نگفته به هیونجین دهنشو بسته بود و به نیم رخ پسر جذاب روبه روش نگاه میکرد .
( زنگ خوردن گوشی )
♡ : هِی اون گوشی لامصبتو جواب بده عشقم و منتظر نزار . ( اخم کرده )
♧ : هِع ( پوزخند )
( جواب دادن )
$ : کجا بیام ؟ بگو زندگیمو کجا بردی مرتیکه چندش ( جیغ جیغ کردن )
هیونجین حرفی نزد چون گلوش گرفته بود نمیدونست چرا ولی ترجیح داد حرف نزنه گوشی رو به سمت فلیکس گرفت و با سر اشاره کرد .
♡ : کنار یک عمارت بزرگ که همه جاش مشکیه درست پشتش یک اتاقه که پله میخوره میاد پایین ما اونجاییم .
(چند دقیقه بعد )
$ : جیغغغغغ... دَد*یم حالت خوبه چرا صورت خوشگلت خط افتاده
دختر نزدیک فلیکس شد تو همون وضعیت روی پای پسر نشستو به لبای پسر حمله ور شد ، فلیکسم همکاری میکرد و خییلی عمیق ادامه دادن .
♧ :( دست زدن ) چه صحنه زیبایی ، هرzه شب میرین خونه حالا ادامه میدین فلش و بده .
$ : تو...تو...هیعععععع ( بند اومدن زبون )
هیون نزدیک دختر شد خیلی آروم لب زد منو یادت میاد جیانا ؟ دوست دختر شریکم کیم لوکا ؟؟؟
♧ : گمشو بیرون حال بهم زن . ( داد زدن )
$ : باش ( گریه کردن )
♡ : هی عوضی هواستو جمع کن با عشقم اینطوری حرف نزن .
♧ میدونستی عشقت جز تو با شریک منم تو رابطست نابغه ؟ ( نیشخند )
♡ : چیییی ... امکان نداره ... اصلا...اصلا... چرا باید حرفای تورو باور کنم ؟
♧ : خودمختاری
هیونجین دستای پسرو باز کرد بعد :
♧ : برو به نفعته کلا از این کشور بری ولی خب فکر کنم راضی کردن دوست دخترت یکم سخت باشه چون از اونجایی که رابطش با بقیه خراب میشه نمیشه کاری کرد .
♡ : امر دیگه ای نداری آشغال ؟؟؟ ( با حرص )
♧ : آمممم چرا یک چیز دیگه هم هست
♡ : بنال مرتیکه رو مخ . ( اخم کیوت )
♧ : برای اینکه مطمئن باشم دیگه کسی جز تو از اطلاعات من خبر نداره و دنبالت نمیان باید چند هفته تو عمارت من زندگی کنی و جلو چشمام باشی .
♡ : باش بریم .
☆☆☆☆☆☆
ادامه دارد ...
هعی چقدر داره عجیب میشه .
۲۸۴
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.