گمشده(پارت ۱)
روزی بود روزگاری بود...در یک دشت سرسبز ناگهان روم نفرین شده ای سر رسید....اون روح خیلی قوی بود پس گوجو از اونجایی که مریض روانی بود مثل همیشه نوبارا و یوجی و مگومی رو فرستاد...این چند تا رفتن اونجا و شروع به جنگیدن کردن...اونجا یه مکان تفریحی بود پس آدمای زیادی اونجا بودن....خیلیا کشته شدن...اما تو همین موقعیت...
مگومی ویو:
همون طور که با هیولا میجنگیدیم و سعی میکردیم مردمم نجات بدیم یوجی داد زد: من حواسشو پرت میکنم شما برین مردمو نجات بدین!
من و نوبارا هم سریع به سمت کردم رفتیم بیشترشو رو از اونجا دور کردیم اما تو همین حین یهو توجهم به نقطه ای جلب شد....
یه مرد سعی میکرد بچه ای رو از خودش جدا کنه...بچه نوزاد بود و سنی نداشت...سریع به سمتشون رفتم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟
مرد: این بچه رو از من جدا کن! دیگه نمیخوامش!
با چشمای گشاد شده گفتم: ی...یعنی چی؟
مرد: فقط مایه بدبختیه من که دختر نخواستم! زنم که طلاق گرفت بچه رو به زور داد به من تابحال چند بار سعی کردم بکشمش نمیره که!
بچه گریه میکرد... این مرد چقدر بی رحمه...
بچه خیلی کوچیک بود...حتی بلد نبود بگه بابا..
مرد بچه رو زد و گفت: خفه خون بگیر دیگه!
خون جلوی چشمامو گرفت...یقشو گرفتم و گفتم: از جلوی چشمام گمشو.....
و بچه رو توی بغلم گرفتم. اون مرتیکه روانی رو با قدرت پرت کردم اونطرف...جوری که زنده بمونه( اووووو باید میزدی میکشتیش پسرم...)
حواستو دادم به بچع عه... چشماش ترکیبی از سبز و قهوه ای بود و خیلی زیبا بود.. رنگ موهاشو به نظر میومد قهوه ای باشه...
آروم گفتم: توهم مثل من ول کردن نه؟نگران نباش...خودم ازت نگهداری میکنم کوچولو..
بعد آروم بغلش کردم... بوی توت فرنگی میداد. من از بچه ها خوشم نمیومد ولی این یکی یه وایب دیگه داشت...
خببل چطور بوددددد
امیدوارم خوشتون اومده باشه
شرطای پارت بعد:۱۰ تا کامنت و ۱۰ تا لایک
مراقب خودتون باشین موچیااااا
مگومی ویو:
همون طور که با هیولا میجنگیدیم و سعی میکردیم مردمم نجات بدیم یوجی داد زد: من حواسشو پرت میکنم شما برین مردمو نجات بدین!
من و نوبارا هم سریع به سمت کردم رفتیم بیشترشو رو از اونجا دور کردیم اما تو همین حین یهو توجهم به نقطه ای جلب شد....
یه مرد سعی میکرد بچه ای رو از خودش جدا کنه...بچه نوزاد بود و سنی نداشت...سریع به سمتشون رفتم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟
مرد: این بچه رو از من جدا کن! دیگه نمیخوامش!
با چشمای گشاد شده گفتم: ی...یعنی چی؟
مرد: فقط مایه بدبختیه من که دختر نخواستم! زنم که طلاق گرفت بچه رو به زور داد به من تابحال چند بار سعی کردم بکشمش نمیره که!
بچه گریه میکرد... این مرد چقدر بی رحمه...
بچه خیلی کوچیک بود...حتی بلد نبود بگه بابا..
مرد بچه رو زد و گفت: خفه خون بگیر دیگه!
خون جلوی چشمامو گرفت...یقشو گرفتم و گفتم: از جلوی چشمام گمشو.....
و بچه رو توی بغلم گرفتم. اون مرتیکه روانی رو با قدرت پرت کردم اونطرف...جوری که زنده بمونه( اووووو باید میزدی میکشتیش پسرم...)
حواستو دادم به بچع عه... چشماش ترکیبی از سبز و قهوه ای بود و خیلی زیبا بود.. رنگ موهاشو به نظر میومد قهوه ای باشه...
آروم گفتم: توهم مثل من ول کردن نه؟نگران نباش...خودم ازت نگهداری میکنم کوچولو..
بعد آروم بغلش کردم... بوی توت فرنگی میداد. من از بچه ها خوشم نمیومد ولی این یکی یه وایب دیگه داشت...
خببل چطور بوددددد
امیدوارم خوشتون اومده باشه
شرطای پارت بعد:۱۰ تا کامنت و ۱۰ تا لایک
مراقب خودتون باشین موچیااااا
۱.۹k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.