عشق در نگاه اول part8
ته ویو
تا شنیدم که توی عمارت اون آشغال حرومی گیر کرده سریع خودمو رسوندم به آدرسی که فرستاده بود.
وقتی رسیدم چشمم به یه عمارت خیلی بزرگ افتاد که واقعا زیبا بود.
سریع واردش شدم و یه جا قایم شدم و به ا/ت پیام دادم
ته: کجایی دختر نمیتونم ببینمت
ا/ت: توی یه باغچهی گل رز بین بوته هام
ادامه ته ویو
سریع دنبال باغچه گل رز گشتم
هر چقدر گشتم چیزی نبود تا به پشت عمارت رسیدم و ا/ت رو که حسابی ترسیده بود و داشت بی صدا گریه میکرد رو دیدم و سریع دوییدم سمتش خیلی استرس داشت
ته: ا/ت حالت خوبه؟
چیزیت که نشده؟
آسیب دیدی؟
ا/ت: نه چیزی نیست حالم خوبه فقط از اینجا بریم(با بغض)
ویو راوی(عه فا من🙂)
ته دست ا/ت رو گرفت و سریع از اونجا خارج شدن و شروع به دوییدن کردن
بعد از یه مدت دوییدن بالاخره به یه خیابون رسیدن و ماشین گرفتن
توی ماشین حتی یه کلمه حرف نزدن اما
ته ویو
هیچ حرفی نمیزد
سکوت
حکم فرما بود و کسی جرات شکستنش رو نداشت
خواستم حرف بزنم که با صورت پر معنای اون مواجه شدم( منظورش ا/ته)
ناخون هاش رو میجوید و دستاش میلرزید
خواستم در آغوش بگیرمش اما
یادم افتاد خیلی باهاش صمیمی نیستم و اجازه این کار رو ندارم و شاید این کارم اذیتش کنه پس هیچ حرکتی نکردم تا خودش سکوت رو شکست
ا/ت: اگه منو پیدا کنه ... پیدام ..کنه.. منو میکشه..
باید چیکار ...کنم ...هق هق .. من... ..من..من.. واقعا میترسم
اون الان میدونه که من از کاراش با خبرم پس چیکار ....کنم( گریه میکنه)
ته: خودت رو زیاد نگران نکن اون دستش بهت نمیرسه.
اصلا بیا از این کشور بریم
هوم؟
نظرت چیه؟
ته ویو
شروع کردم به آروم کردنش و گفتم بیا فرار کنیم از این کشور و انتظار نداشتم قبول کنه که یهویی...
ا/ت: فکر خوبیه...هق
ته: چییی؟؟؟ واقعا؟؟مطمعنییی؟؟ اما پس کارت چی میشههه؟؟؟
ا/ت: اگه یه مدت کافه بسته باشه که اتفاقی نمیافته.
لایک؟
کامنت؟
فالو؟
فالو=فالو
بابت تاخیر طولانی مدتم عذر خواهی میکنم به دلیل امتحانات نمیتونستم فعالیت کنم بیبهخشیهید😁😇
تا شنیدم که توی عمارت اون آشغال حرومی گیر کرده سریع خودمو رسوندم به آدرسی که فرستاده بود.
وقتی رسیدم چشمم به یه عمارت خیلی بزرگ افتاد که واقعا زیبا بود.
سریع واردش شدم و یه جا قایم شدم و به ا/ت پیام دادم
ته: کجایی دختر نمیتونم ببینمت
ا/ت: توی یه باغچهی گل رز بین بوته هام
ادامه ته ویو
سریع دنبال باغچه گل رز گشتم
هر چقدر گشتم چیزی نبود تا به پشت عمارت رسیدم و ا/ت رو که حسابی ترسیده بود و داشت بی صدا گریه میکرد رو دیدم و سریع دوییدم سمتش خیلی استرس داشت
ته: ا/ت حالت خوبه؟
چیزیت که نشده؟
آسیب دیدی؟
ا/ت: نه چیزی نیست حالم خوبه فقط از اینجا بریم(با بغض)
ویو راوی(عه فا من🙂)
ته دست ا/ت رو گرفت و سریع از اونجا خارج شدن و شروع به دوییدن کردن
بعد از یه مدت دوییدن بالاخره به یه خیابون رسیدن و ماشین گرفتن
توی ماشین حتی یه کلمه حرف نزدن اما
ته ویو
هیچ حرفی نمیزد
سکوت
حکم فرما بود و کسی جرات شکستنش رو نداشت
خواستم حرف بزنم که با صورت پر معنای اون مواجه شدم( منظورش ا/ته)
ناخون هاش رو میجوید و دستاش میلرزید
خواستم در آغوش بگیرمش اما
یادم افتاد خیلی باهاش صمیمی نیستم و اجازه این کار رو ندارم و شاید این کارم اذیتش کنه پس هیچ حرکتی نکردم تا خودش سکوت رو شکست
ا/ت: اگه منو پیدا کنه ... پیدام ..کنه.. منو میکشه..
باید چیکار ...کنم ...هق هق .. من... ..من..من.. واقعا میترسم
اون الان میدونه که من از کاراش با خبرم پس چیکار ....کنم( گریه میکنه)
ته: خودت رو زیاد نگران نکن اون دستش بهت نمیرسه.
اصلا بیا از این کشور بریم
هوم؟
نظرت چیه؟
ته ویو
شروع کردم به آروم کردنش و گفتم بیا فرار کنیم از این کشور و انتظار نداشتم قبول کنه که یهویی...
ا/ت: فکر خوبیه...هق
ته: چییی؟؟؟ واقعا؟؟مطمعنییی؟؟ اما پس کارت چی میشههه؟؟؟
ا/ت: اگه یه مدت کافه بسته باشه که اتفاقی نمیافته.
لایک؟
کامنت؟
فالو؟
فالو=فالو
بابت تاخیر طولانی مدتم عذر خواهی میکنم به دلیل امتحانات نمیتونستم فعالیت کنم بیبهخشیهید😁😇
۳.۹k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.