پارت۱۲(pure love)
از زبان ا/ت
رفتم مدرسه هنوز نمیدونستم چیکار کنم با جونگ کوک ولی نمیشد خیلی بی جواب بزارمش بلاخره اونم آدمه
کلی تعجب کردم برعکس هرروز جونگ کوک امروز کاری با من نداشت و هیچ حرفی باهم نزدیم ولی مینهو مثل همیشه میومد پیشم و تهدید می کرد که کارم رو بی جواب نزاره و تلافی کنه
زنگ آخر بلاخره با جونگ کوک حرف زدم چون مسیر خونه هامون یکی بود
توی راه تصمیم داشتم که باهاش حرف بزنم پس بهش گفتم: هی جونگ کوک
آروم گفت: جانم...
گفتم: من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم پس باید صبر کنیا
تک خنده ای کرد و گفت: من عجله ای ندارم منتظر موندن خیلی وقته کار من شده (داستان جالبی داره این حرفش)
گفتم: اما... اگه یه روز ...بخاطر مینهو مجبور بشم ازت کمک بخوام که توی رابطه ی دروغ باشیم....باهاش مشکلی نداری؟ منظورم اینه که قبول می کنی؟
چند ثانیه سکوت کرد و بعد لب زد: ببین ا/ت من ...از این کارا خوشم نمیاد ...ولی یادته گفتم که ثابت می کنم مینهو لیاقت تورو نداره؟
گفتم:اوهوم یادمه
گفت: پس حتی برای ثابت کردن هم شده کمکت می کنم
من مثل مینهو پشتت رو خالی نمی کنم
گفتم: امید وارم پای حرفت هم بمونی
رسیدیم خونه هامون
(شب)
بعد از استراحت کردن و چرت زدن پاشدم که درس هامو بخونم برای اینکه درسا بهم بچسبه خوراکی هم آورده بودم
ی جورایی ایده خوبی بود خیلی لذت بردم وقتی تمرین های کتابمو حل می کردم
دستمو به سمت خوراکی بردم ولی با جلد خالیش مواجه شدم
نگاهی به داخلش انداختم ....خالیِ خالی بود
هوفی کشیدم و رفتم پای یخچال ولی چیزی توی یخچال نبود برگشتم سمت بابام و گفتم: بابااااااا(بلند)
بابام خیلی ریلکس برگشت و گفت: چیه؟
گفتم: یخچال چرا خالیهههه خوراکی هام کجان؟ یه لحظه وایسا یورا کجاست این وقت شب؟
بابام خندید و گفت: نفس بگیر الان میمیری
پوکر فیس نگاهش می کردم که گفت: خو نکشیمون...یورا با دوستش بیرون قرار داشت خوراکی هاتم برد
با خودم گفتم چیکار کنم دلم خوراکی میخواست کیفمو برداشتم و از خونه رفتم بیرون به سمت سوپر مارکت نزدیک خونمون رفتم
وقتی بیرون اومدم یه کیسه پر از خوراکی همراهم بود چشمم به پارک کنار خونه خورد با خودم گفتم برم اونجا و بستنیمو بخورم
رفتم و ...
رفتم مدرسه هنوز نمیدونستم چیکار کنم با جونگ کوک ولی نمیشد خیلی بی جواب بزارمش بلاخره اونم آدمه
کلی تعجب کردم برعکس هرروز جونگ کوک امروز کاری با من نداشت و هیچ حرفی باهم نزدیم ولی مینهو مثل همیشه میومد پیشم و تهدید می کرد که کارم رو بی جواب نزاره و تلافی کنه
زنگ آخر بلاخره با جونگ کوک حرف زدم چون مسیر خونه هامون یکی بود
توی راه تصمیم داشتم که باهاش حرف بزنم پس بهش گفتم: هی جونگ کوک
آروم گفت: جانم...
گفتم: من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم پس باید صبر کنیا
تک خنده ای کرد و گفت: من عجله ای ندارم منتظر موندن خیلی وقته کار من شده (داستان جالبی داره این حرفش)
گفتم: اما... اگه یه روز ...بخاطر مینهو مجبور بشم ازت کمک بخوام که توی رابطه ی دروغ باشیم....باهاش مشکلی نداری؟ منظورم اینه که قبول می کنی؟
چند ثانیه سکوت کرد و بعد لب زد: ببین ا/ت من ...از این کارا خوشم نمیاد ...ولی یادته گفتم که ثابت می کنم مینهو لیاقت تورو نداره؟
گفتم:اوهوم یادمه
گفت: پس حتی برای ثابت کردن هم شده کمکت می کنم
من مثل مینهو پشتت رو خالی نمی کنم
گفتم: امید وارم پای حرفت هم بمونی
رسیدیم خونه هامون
(شب)
بعد از استراحت کردن و چرت زدن پاشدم که درس هامو بخونم برای اینکه درسا بهم بچسبه خوراکی هم آورده بودم
ی جورایی ایده خوبی بود خیلی لذت بردم وقتی تمرین های کتابمو حل می کردم
دستمو به سمت خوراکی بردم ولی با جلد خالیش مواجه شدم
نگاهی به داخلش انداختم ....خالیِ خالی بود
هوفی کشیدم و رفتم پای یخچال ولی چیزی توی یخچال نبود برگشتم سمت بابام و گفتم: بابااااااا(بلند)
بابام خیلی ریلکس برگشت و گفت: چیه؟
گفتم: یخچال چرا خالیهههه خوراکی هام کجان؟ یه لحظه وایسا یورا کجاست این وقت شب؟
بابام خندید و گفت: نفس بگیر الان میمیری
پوکر فیس نگاهش می کردم که گفت: خو نکشیمون...یورا با دوستش بیرون قرار داشت خوراکی هاتم برد
با خودم گفتم چیکار کنم دلم خوراکی میخواست کیفمو برداشتم و از خونه رفتم بیرون به سمت سوپر مارکت نزدیک خونمون رفتم
وقتی بیرون اومدم یه کیسه پر از خوراکی همراهم بود چشمم به پارک کنار خونه خورد با خودم گفتم برم اونجا و بستنیمو بخورم
رفتم و ...
۱۸.۴k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.