مــو حَنـایی🧡🐿 𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎ 12
#مــو_حَنـایی🧡🐿
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_12
کلافه لباس عوض کردم
وارد سرویس شدم و با دیدن پ د ی که کمی خ ونی بود لب گزیدم تا اشکام نریزه
بیرون رفتنم مصادف میشد با دیدن علی و؛ ابدا حوصله حرف زدن نداشتم
پس همونجا روی تختم چنبره زدم
صدای تقی به در خورد
احتمالا مامان بود
_مامان من کمرم درد میکنه یکم استراحت میکنم! ناهار نمیخورم
با شنیدن صدای علی سیخ روی تخت نشستم
_ای جان! خانم کوچولو پ. ر یوده؟
با قیض برگشتم سمتش...
با اون هیکل ریزه و شکم گردالو و قیافه عن...
واقعا سم ترین ترکیبی بود که خدا میتونست سر راهم قرار بده!
_برو بیرون!
نیشخندی زد و خواست نزدیک شه که گفتم
_علی برو بیرون! وگرنه داد میزنم بابام بیاد!
تو با چه اجازهای اومدی اتاق من؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد
_زندایی گفت بیام برای ناهار صدات کنم!
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_12
کلافه لباس عوض کردم
وارد سرویس شدم و با دیدن پ د ی که کمی خ ونی بود لب گزیدم تا اشکام نریزه
بیرون رفتنم مصادف میشد با دیدن علی و؛ ابدا حوصله حرف زدن نداشتم
پس همونجا روی تختم چنبره زدم
صدای تقی به در خورد
احتمالا مامان بود
_مامان من کمرم درد میکنه یکم استراحت میکنم! ناهار نمیخورم
با شنیدن صدای علی سیخ روی تخت نشستم
_ای جان! خانم کوچولو پ. ر یوده؟
با قیض برگشتم سمتش...
با اون هیکل ریزه و شکم گردالو و قیافه عن...
واقعا سم ترین ترکیبی بود که خدا میتونست سر راهم قرار بده!
_برو بیرون!
نیشخندی زد و خواست نزدیک شه که گفتم
_علی برو بیرون! وگرنه داد میزنم بابام بیاد!
تو با چه اجازهای اومدی اتاق من؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا برد
_زندایی گفت بیام برای ناهار صدات کنم!
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
۷۱۹
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.