راز جنایت 8
داستان از زبان آرتمیس:
بیدار که شدم هیچ نوری نبود.اما ساعت رو که چک کردم الان ظهر بود!واییییی ظهرررررر باید برم سرکارر!چرا من با لباس زیر خوابیدم؟ تازه همه چیز یادم اومد!چند تا مرد خون آشام بهم حمله کرد که حس کردم یکی نجاتم داد و الان اینجام!
وای نکنه پسر باشه...نکنه خون آشام باشه...نکنه منو دید زده باشه و ازم عکس گرفته باشه یا سواستفاده...که یهو چشمم افتاد به یک برگه ی بزرگ روی میز عسلی کنار تخت که بلند شدم و اون رو برداشتم و خوندم :«سلام، من ویکتور کینگستون وارث اصلی پادشاه هنری کینگستون هستم و یک خون آشامم و به طور اتفاقی متوجه یسری خون آشام متجاوز شدم و من هم شمارو از اون حادثه نجات دادم و اوردم به اینجا و امیدوارم شما چیزی به کسی نگید که مثلا ما ها متجاوزگر و فلانیم زیرا همچین کاری در دنیای ما هم ناپسند و خشونت آمیز به حساب می آید. و اینکه من هرگز به شما نگاه بد نکردم(آره ارواح عمت🤡) و امیدوارم شما چیزیو اشتباه برداشت نکنید. من برای شما کنار تخت یکسری از لباس هایی که برای خودم کوچک شده بودند و فکر میکردم شاید اندازه ی شما باشند برداشتم و کنار تخت گذاشتم و اینکه سر میز تحریر بزرگ وسط هم برایتان صبحانه ای مختصر چیدم و امیدوارم لذت ببرید از این غذای انسانی.»
چییی؟ انتظار داره باور کنم؟ درضمن از کجا معلوم ردیاب داخلش نباشه؟
اما خوب نمیتونستم با این لباس ها بیرون برم.پس تصمیم گرفتم یکی از لباس های توی کمد که به شدت بزرگ بود برام رو بپوشم.لعنتی مگه چه بدنی داشت که انقدر برام بزرگ بود؟یدفعه شکمم به قار و قور کردن افتاد واقعا گشنم بود دیروز شام و ناهار نخوردم حتی صبحونه ی درست و حسابی هم نخورده بودم...اما نمیتونستم از اون صبحونه بخورم اگه توش چیزی باشه؟عمرا ازش بخورم مگر اینکه بمیرم...بدون اینکه حتی دیگه به اون صبحونه نگاه کنم گوشیمو زود برداشتم و از خونش زدم بیرون ولی هرچقد حرکت مسکردم تموم نمیشد لعنتی...بعد چند مین بطور کلی از خونش درومدم و با گوشیم یه تاکسی گرفتم سوار شدم وقتی داشت حرکت میکرد سمت خونه گوشیمو که چک کردم دیدم کلی تماس از دست رفته دارم از ایزابلا گرفته تا مارگارت به مارگارت زنگ زدم
مارگارت:کجای دختر از صبح بهت زنگ میزنم چرا نیستی؟
آرتمیس:ببخشید...خب...
نمیتونستم بهش حقیقت رو بگم...
مارگارت:چیزی شده؟
آرتمیس:دیشب...خواب موندم واقعا خستم بود...
مارگارت:خب استراحت کن دختر حالا زود بیا محل کار زودددد
آرتمیس:باشه باشه الان
گوشی رو خاموش کردم و به راننده گفتم که محل رو عوض کنه بعد چند مین رسیدم محل کار و پولو باگوشی پرداخت کردم زود رفتم داخل که مارگارت زود دستمو گرفت و تند تند بردم سمت تلوزیون
بیدار که شدم هیچ نوری نبود.اما ساعت رو که چک کردم الان ظهر بود!واییییی ظهرررررر باید برم سرکارر!چرا من با لباس زیر خوابیدم؟ تازه همه چیز یادم اومد!چند تا مرد خون آشام بهم حمله کرد که حس کردم یکی نجاتم داد و الان اینجام!
وای نکنه پسر باشه...نکنه خون آشام باشه...نکنه منو دید زده باشه و ازم عکس گرفته باشه یا سواستفاده...که یهو چشمم افتاد به یک برگه ی بزرگ روی میز عسلی کنار تخت که بلند شدم و اون رو برداشتم و خوندم :«سلام، من ویکتور کینگستون وارث اصلی پادشاه هنری کینگستون هستم و یک خون آشامم و به طور اتفاقی متوجه یسری خون آشام متجاوز شدم و من هم شمارو از اون حادثه نجات دادم و اوردم به اینجا و امیدوارم شما چیزی به کسی نگید که مثلا ما ها متجاوزگر و فلانیم زیرا همچین کاری در دنیای ما هم ناپسند و خشونت آمیز به حساب می آید. و اینکه من هرگز به شما نگاه بد نکردم(آره ارواح عمت🤡) و امیدوارم شما چیزیو اشتباه برداشت نکنید. من برای شما کنار تخت یکسری از لباس هایی که برای خودم کوچک شده بودند و فکر میکردم شاید اندازه ی شما باشند برداشتم و کنار تخت گذاشتم و اینکه سر میز تحریر بزرگ وسط هم برایتان صبحانه ای مختصر چیدم و امیدوارم لذت ببرید از این غذای انسانی.»
چییی؟ انتظار داره باور کنم؟ درضمن از کجا معلوم ردیاب داخلش نباشه؟
اما خوب نمیتونستم با این لباس ها بیرون برم.پس تصمیم گرفتم یکی از لباس های توی کمد که به شدت بزرگ بود برام رو بپوشم.لعنتی مگه چه بدنی داشت که انقدر برام بزرگ بود؟یدفعه شکمم به قار و قور کردن افتاد واقعا گشنم بود دیروز شام و ناهار نخوردم حتی صبحونه ی درست و حسابی هم نخورده بودم...اما نمیتونستم از اون صبحونه بخورم اگه توش چیزی باشه؟عمرا ازش بخورم مگر اینکه بمیرم...بدون اینکه حتی دیگه به اون صبحونه نگاه کنم گوشیمو زود برداشتم و از خونش زدم بیرون ولی هرچقد حرکت مسکردم تموم نمیشد لعنتی...بعد چند مین بطور کلی از خونش درومدم و با گوشیم یه تاکسی گرفتم سوار شدم وقتی داشت حرکت میکرد سمت خونه گوشیمو که چک کردم دیدم کلی تماس از دست رفته دارم از ایزابلا گرفته تا مارگارت به مارگارت زنگ زدم
مارگارت:کجای دختر از صبح بهت زنگ میزنم چرا نیستی؟
آرتمیس:ببخشید...خب...
نمیتونستم بهش حقیقت رو بگم...
مارگارت:چیزی شده؟
آرتمیس:دیشب...خواب موندم واقعا خستم بود...
مارگارت:خب استراحت کن دختر حالا زود بیا محل کار زودددد
آرتمیس:باشه باشه الان
گوشی رو خاموش کردم و به راننده گفتم که محل رو عوض کنه بعد چند مین رسیدم محل کار و پولو باگوشی پرداخت کردم زود رفتم داخل که مارگارت زود دستمو گرفت و تند تند بردم سمت تلوزیون
۱.۴k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.