pawn/ ادامه پارت ۱۸۱
تهیونگ: خب؟
جونگی: سه سال پیش بخاطر جرمایی که مرتکب شده دستگیرش کردن... یکسال زندان بوده و بیشتر اموالشم مصادره شده... فقط خونش براش مونده... میگن الکلی شده
تهیونگ: باشه... تو چن نفر آدم واسه امشب برام آماده کن... آدرس خونشم بهم بده
جونگی: اکی...
گوشیشو قطع کرد...
یوجین که از اتاق برگشت سمت تهیونگ دوید... گربه هم توی بغلش بود...
یوجین: بابا... اسم پیشی رو چی بزارم؟
تهیونگ: عجله نکن... بزار یه اسم خشگل براش پیدا کنیم
یوجین: باشه....
ا/ت که دنبال یوجین میومد گفت: یوجینا.... بیا دستاتو بشور مگه میوه نمیخواستی؟
یوجین: باشه....
تهیونگ توی فکر فرو رفته بود.... مشخص بود که حواسش جای دیگس... ا/ت با نگاه کردن به چشماش که به اطراف میچرخید و با دندون گوشه لبشو گاز میگرفت اینو متوجه شد...
کنجکاو شده بود...
آروم پرسید: چیزی شده؟....
یه دفعه سرشو برگردوند و هراسون جواب داد: نه... نه
ا/ت: باشه....
به سمت آشپزخونه رفت که برای یوجین میوه بیاره...
تهیونگ نفس کلافه ای کشید و گفت: ا/ت!...
ا/ت ایستاد...
ا/ت: بله؟
تهیونگ: یه چیزی هست!
ا/ت: چی؟
تهیونگ: بیا بشین...
ا/ت نگران شده بود... با قدمای آهسته و مردمکی که میلرزید به سمت تهیونگ رفت... زندگی پر پیچ و خمش اینطور عادتش داده بود که همیشه مضطرب باشه...
کنارش نشست...
و سکوت کرد تا تهیونگ صحبت کنه...
تهیونگ: من... فک میکنم که... منو تو توی همه ی این سالها... بی گناه مجازات شدیم... ما بی دلیل از هم دور شدیم... دعواهای منو تو... همش تقصیر دیگران بوده... من با انتقام موافق نیستم... چون خستم... خسته شدم از این همه غم و تشویش... دنبال اینم که کنار تو و دخترم آرامش پیدا کنم... اما... نمیتونم ساده از کنار همه چی بگذرم
ا/ت: خب... یعنی میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ: میخوام آدمایی که توی گذشته ی آشفتمون دست داشتن... ادب کنم
ا/ت: منظورت... دقیقا کیه؟
تهیونگ: ووک!....
ا/ت از تعجب ابروهاشو در هم کشید.. چشماش گرد شد...
ا/ت: ووک؟
تهیونگ: آره
ا/ت: نکنه بخوای کار خطرناکی کنی!
تهیونگ: نه... نگران نباش...
ولی نمیتونم نادیدش بگیرم... اونم نقش داشت... نمیشه قسر در بره... امشب میرم سراغش
ا/ت: اون آدم درستی نبود... میترسم کاری کنه
تهیونگ: نترس.... میخوام هم دل تو رو... هم دل خودمو آروم کنم...
جونگی: سه سال پیش بخاطر جرمایی که مرتکب شده دستگیرش کردن... یکسال زندان بوده و بیشتر اموالشم مصادره شده... فقط خونش براش مونده... میگن الکلی شده
تهیونگ: باشه... تو چن نفر آدم واسه امشب برام آماده کن... آدرس خونشم بهم بده
جونگی: اکی...
گوشیشو قطع کرد...
یوجین که از اتاق برگشت سمت تهیونگ دوید... گربه هم توی بغلش بود...
یوجین: بابا... اسم پیشی رو چی بزارم؟
تهیونگ: عجله نکن... بزار یه اسم خشگل براش پیدا کنیم
یوجین: باشه....
ا/ت که دنبال یوجین میومد گفت: یوجینا.... بیا دستاتو بشور مگه میوه نمیخواستی؟
یوجین: باشه....
تهیونگ توی فکر فرو رفته بود.... مشخص بود که حواسش جای دیگس... ا/ت با نگاه کردن به چشماش که به اطراف میچرخید و با دندون گوشه لبشو گاز میگرفت اینو متوجه شد...
کنجکاو شده بود...
آروم پرسید: چیزی شده؟....
یه دفعه سرشو برگردوند و هراسون جواب داد: نه... نه
ا/ت: باشه....
به سمت آشپزخونه رفت که برای یوجین میوه بیاره...
تهیونگ نفس کلافه ای کشید و گفت: ا/ت!...
ا/ت ایستاد...
ا/ت: بله؟
تهیونگ: یه چیزی هست!
ا/ت: چی؟
تهیونگ: بیا بشین...
ا/ت نگران شده بود... با قدمای آهسته و مردمکی که میلرزید به سمت تهیونگ رفت... زندگی پر پیچ و خمش اینطور عادتش داده بود که همیشه مضطرب باشه...
کنارش نشست...
و سکوت کرد تا تهیونگ صحبت کنه...
تهیونگ: من... فک میکنم که... منو تو توی همه ی این سالها... بی گناه مجازات شدیم... ما بی دلیل از هم دور شدیم... دعواهای منو تو... همش تقصیر دیگران بوده... من با انتقام موافق نیستم... چون خستم... خسته شدم از این همه غم و تشویش... دنبال اینم که کنار تو و دخترم آرامش پیدا کنم... اما... نمیتونم ساده از کنار همه چی بگذرم
ا/ت: خب... یعنی میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ: میخوام آدمایی که توی گذشته ی آشفتمون دست داشتن... ادب کنم
ا/ت: منظورت... دقیقا کیه؟
تهیونگ: ووک!....
ا/ت از تعجب ابروهاشو در هم کشید.. چشماش گرد شد...
ا/ت: ووک؟
تهیونگ: آره
ا/ت: نکنه بخوای کار خطرناکی کنی!
تهیونگ: نه... نگران نباش...
ولی نمیتونم نادیدش بگیرم... اونم نقش داشت... نمیشه قسر در بره... امشب میرم سراغش
ا/ت: اون آدم درستی نبود... میترسم کاری کنه
تهیونگ: نترس.... میخوام هم دل تو رو... هم دل خودمو آروم کنم...
۴۶.۶k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.