My king
Part 9
در اتاق باز شد و لیا، بانوی دربار تحت خدمتم، وارد اتاق شد
و به کمک بانو هان، از دو طرف، بلندم کردن و به سمت حمام بردنم
⚜یک ماه بعد⚜
عادت....بنظرم بی رحم ترین سم تو دنیاست؛ آروم آروم تو مغزت نفوذ میکنه تا جایی که به خودت میای و میبینی با پوست و گوشت و خون، اسیرش شدی...
درست مثل من...
هر شب، کنار عالیجناب میخوابم و صبح، در کمال تعجب، تو بغل گرمش، از خواب بلند میشم...وعده های غذاییم رو به تنهایی میخورم و بقیه روز هم، مشغول انجام وظایفی میشم که بهعهدمه.
از پادشاه بخوام بگم...رفتارش با من، یکم متفاوت تر از بقیست و یه اهمیت خاصی بهم میده ولی برای من، هنوز همون آدمیه که باعث مرگ یونا شده و باکرگیم رو هم، بهش
باختم...
دلم باهاش صاف نمیشه، بشدت ازش میترسم و شبا، قبل اومدنش برای خواب، همه سعیمو برای خوابیدن و روبه رو نشدن باهاش، میکنم.....
قلموی مخصوص رو تو رنگ صورتی زدم و مشغول کشیدن گلربگ های صورتی شدم...
بانو هان :خدااااااای من...بانوی من، معلومه دارین چکار میکنین؟؟؟؟!!!
سرم رو باالآوردم و نگاهی به چهره درمونده بانو هان انداختم.
موهای جلوی صورمتو، با ساعدم، کنار زدم.
ا/ت :چرا بیخیالم نمیشی بانو هان..؟!
جلوی پام، زانو زد و مشغول جمع کردن رنگها و قلموها شد.
ا/ت : یااااا نهههه لطفا جمع نکنییید
بانو هان: فکر میکردم اگه یروز ازدواج کنین، خانمانه تر رفتار کنین..اما الان که هم ازدواج کردین و هم ملکه این کشورین،ذره ای عوض نشدین..
ا/ت :غصه نخور بانو هان من فقط اسم ملکه رو یدک میکشم..خودت که بهتر میدونی:)
نگاه غم دارش رو بهم دوخت و دستی روی موهام کشید.
بانو هان: چرا خودت تلاش نمیکنی یه سر و سامونی به زندگیت
بدی؟؟خودت میدونی که برای پادشاه، خیلی خاص و مهمی و فرق داری..فقط کافیه
در قلبتو به روش باز کنی..
ا/ت :اون مسبب مرگ یوناست..کسیه که مجبورم کرده به این ازدواج...ازم نخواه که راحت با این موضوع کنار بیام...
بانو هان: فقط یه فرصت به زندگیت بده.. حالا هم پاشو بریم لباست رو عوض کنیم .باید تو مراسم بانوان قصر شرکت کنی..ناسلامتی میزبان این مهمانی هستی...نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم....
مهمانی بانوان قصر، از چیزی که فکر میکردم، کسل کننده تره...یه مشت زن وزیر و مشاور، تو بزرگرتین ایوون قصره میانی، در حالیکه دارن با کلی غذا و درس و نوشیدنی، پذیرایی
میشن، دور هم جمع شدن و حرفایی میزنن که یه سکه هم نمی ارزه...
؟؟ :بانوی من..باعث افتخارمونه که با شما همنشین شدیم و عصرمون رو در کنارتون داریم سپری میکنیم..
لبخندی مصنوعی، بهش زدم و گفتم..
ا/ت :نظر لطف شماست بانو چوی.
؟ :قصد بی ادبی ندارم بانوی من ولی .....
گایز بقیش جا نشد تیکه تیکش میکنم
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
در اتاق باز شد و لیا، بانوی دربار تحت خدمتم، وارد اتاق شد
و به کمک بانو هان، از دو طرف، بلندم کردن و به سمت حمام بردنم
⚜یک ماه بعد⚜
عادت....بنظرم بی رحم ترین سم تو دنیاست؛ آروم آروم تو مغزت نفوذ میکنه تا جایی که به خودت میای و میبینی با پوست و گوشت و خون، اسیرش شدی...
درست مثل من...
هر شب، کنار عالیجناب میخوابم و صبح، در کمال تعجب، تو بغل گرمش، از خواب بلند میشم...وعده های غذاییم رو به تنهایی میخورم و بقیه روز هم، مشغول انجام وظایفی میشم که بهعهدمه.
از پادشاه بخوام بگم...رفتارش با من، یکم متفاوت تر از بقیست و یه اهمیت خاصی بهم میده ولی برای من، هنوز همون آدمیه که باعث مرگ یونا شده و باکرگیم رو هم، بهش
باختم...
دلم باهاش صاف نمیشه، بشدت ازش میترسم و شبا، قبل اومدنش برای خواب، همه سعیمو برای خوابیدن و روبه رو نشدن باهاش، میکنم.....
قلموی مخصوص رو تو رنگ صورتی زدم و مشغول کشیدن گلربگ های صورتی شدم...
بانو هان :خدااااااای من...بانوی من، معلومه دارین چکار میکنین؟؟؟؟!!!
سرم رو باالآوردم و نگاهی به چهره درمونده بانو هان انداختم.
موهای جلوی صورمتو، با ساعدم، کنار زدم.
ا/ت :چرا بیخیالم نمیشی بانو هان..؟!
جلوی پام، زانو زد و مشغول جمع کردن رنگها و قلموها شد.
ا/ت : یااااا نهههه لطفا جمع نکنییید
بانو هان: فکر میکردم اگه یروز ازدواج کنین، خانمانه تر رفتار کنین..اما الان که هم ازدواج کردین و هم ملکه این کشورین،ذره ای عوض نشدین..
ا/ت :غصه نخور بانو هان من فقط اسم ملکه رو یدک میکشم..خودت که بهتر میدونی:)
نگاه غم دارش رو بهم دوخت و دستی روی موهام کشید.
بانو هان: چرا خودت تلاش نمیکنی یه سر و سامونی به زندگیت
بدی؟؟خودت میدونی که برای پادشاه، خیلی خاص و مهمی و فرق داری..فقط کافیه
در قلبتو به روش باز کنی..
ا/ت :اون مسبب مرگ یوناست..کسیه که مجبورم کرده به این ازدواج...ازم نخواه که راحت با این موضوع کنار بیام...
بانو هان: فقط یه فرصت به زندگیت بده.. حالا هم پاشو بریم لباست رو عوض کنیم .باید تو مراسم بانوان قصر شرکت کنی..ناسلامتی میزبان این مهمانی هستی...نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم....
مهمانی بانوان قصر، از چیزی که فکر میکردم، کسل کننده تره...یه مشت زن وزیر و مشاور، تو بزرگرتین ایوون قصره میانی، در حالیکه دارن با کلی غذا و درس و نوشیدنی، پذیرایی
میشن، دور هم جمع شدن و حرفایی میزنن که یه سکه هم نمی ارزه...
؟؟ :بانوی من..باعث افتخارمونه که با شما همنشین شدیم و عصرمون رو در کنارتون داریم سپری میکنیم..
لبخندی مصنوعی، بهش زدم و گفتم..
ا/ت :نظر لطف شماست بانو چوی.
؟ :قصد بی ادبی ندارم بانوی من ولی .....
گایز بقیش جا نشد تیکه تیکش میکنم
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۵۷.۷k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.