卩卂尺ㄒ25
چشام رو باز کردم و به ساعت روی میزم نگاه کردم دیدم ساعت 7:15بلند شدم و رفتم پایین
رفتم توی اتاق خواب بابا که نبود دوباره رفتم توی اتاق کارش دیدم پشت میز نشسته
میخواستم بهش بگم که بس کن اما حس کردم که میرم روی مخش و چیزی نگفتم و در عوضش لبخند زدم گفتم:خسته نباشی...بابا کی میریم؟
بابا گفت:مرسی عزیزم...ساعتای 8 اینا خوبه نه؟
گفتم:اوکیه...پس من میرم اماده شم (لبخند)
در اتاق بابا رو بستم و رفتم بالا توی اتاقم اصلا امادگی روبروش دن با جونگ کو رو دوباره نداشتم میدونستم قراره بهم برینه اما دیگه بخاطر بابا دارم میرم رفتم توی حموم و لباسام رو در اوردم و یه دش 10 دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون بعدش لباس پوشیدم و موهام رو خشک کردم ارایش کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم پایین
فهمیدم که بابا توی اتاق خوابشه رفتم دم در اتاقش و در زدم و گفتم:بابا من امادم روی مبل میشینم تا بیای
بابا از پشت در گفت:باشه عزیم الان میام
رفتم روی مبل نشستم و گوشیم رو در اوردم و توی اکسپلورم یکم چرخ زدم
بعد از 5 دقیقه بابا اومد بیرون و باهم رفتیم توی حیاط خونمون گفتم:بابا میشه من برونم؟
گفت:مطمئنی؟
گفتم :اره دفعه اولم که نی:/
گفت:باشه بشین
سویچ ماشینش رو بهم داد و رفتیم سوار ماشینش شدیم
از خنه تا اونجا همش اهنگ گوش کردیم و باهم خوندیم
وقتی رسیدیم استرس عجیبی توی دلم بود میدونستم قراره اخلاقم ریده شه توش اما خب به هر حال
وارد عمارت اونا شدیم و با هردوشون سلام و احوالپرسی کردیم
رفتیم نشستیم روی مبل و خدمت کارا برامون قهوه اوردن
بعد از چند دقیقه اقای جئون رو به بابام گفت:جیمین بریم یه دست شطرنج رو بزنیم؟
بابا گفت:اخ شطرنج رو خیلی هستم بریم
اون دوتا رفتن و توی حال فقط من بودیم و کوک
کک مثل همیشش یه کت و شلوار شیک پوشیده بود و مثل دیروزش اخلاق سردی داشت
معذبم میکرد که باهاش توی یه جا بمونم و دیدن چهرش باعث میشد بابت علاقه ای که بهش دارم گریم بگیره چشام پر از اشک شد بلند شدم و رفتم توی حیاط در سالن رو که بستم اشکم جاری شد رفتم ته حیاط و سوار یه تاب چوبی قدیمی که اونجا بود شدم خودم با پاهام خودم رو هل میدادم و همین که باد به صورتم میخورد حالم خوب میشد و داشتم میخندیدم نمیدونم چرا ولی قهقهه میزدم همیشه وقتی باخودم تنها بودم رابطه ی خوبی با خودم داشتم بلند شدم که کیفم رو از کنار درخت بردارم که با کوک که پشت سرمه روبرو شدم چشام گشاد شد سرخ شدم و موهام رو زدم عقب گوشم برام تعجب داشت که این همه مدت داشت منو دید میزد
لبخندم محو شد و گفتم:معذرت میخوام
کوک گفت:برای چی عذر خواهی میکنی؟...برای اینکه خوشحال بودی؟
گفتم:ن..نمیدونم ....م..م...مهم نیست
رفتم کیفم رو از کنار درخت برداشتم و دوباره رو کردم به کوک که داشت برمیگشت که بره با چیزی ککه گفتم وایساد سر جاش
گفتم:امم...ب..ببخشید
رو کرد بهم جوری که منتظر بود که چیزی بهش بگم
ادامه دادم:شما مطمئنی ک...هیچی هیچی ...ب..بیخیالش
داشتم به سمت عمارت میرفتم که یهو بازوم رو گرفت و گفت:حرفی رو که نصفه زدی تمومش کن
نگاه کردم به چشاش بعد از سه سال اینقدر به چشاش نزیک بودم از چشاش ناگهان چشام رفت سمت لبش در عرض یه ثانیه میخواستم ببوسمش اما جلوی خودم رو گرفتم
گفتم:مهم نیست
به طور جدی گفت:بگو
زبونم بند اومد بعد از حدود 5 ثانیه گفتم:میخواستم بپرسم شما مطمعنی که من نمیشناسی؟....اصلا منو یادت نیست؟....اگه الزایمر هم گرفته باشی همچین امکانی نیست واقعا....اخه ...اخ..
بازوم رو ول کد و با کلافگی رش رو کرد اونطرف و گفت:همون دیشب هم بهت گفتم نمیشناسمت ....حالا میخوای بری برو
روبروم وایساد و باهم چشم تو چشم شدیم یه قطره اشک از توی چشام غلتید و افتاد پایین
پرسید:چرا گریه میکنی؟
گفتم:چون خیلی عوض شدی
گفت:ببین کیمورا ....داری هم خود...
پریدم و سط حرفش و گفتم:توکه من نمیشناختی ...اسممو که خوب بلدی
واکنش صورتش عوض شد
پوزخند زدم و ادامه دادم:داری فقط منو نادیده میگیری...نمیدونم برا چی...اما بالاخره خیلی زود مشخص میشه
اشکمو پاک کردم و رفتم سمت عمارت...
بچه امتحانام شروع شده شاید کم فعالیت کنم
مرسی که درک میکنید:))
رفتم توی اتاق خواب بابا که نبود دوباره رفتم توی اتاق کارش دیدم پشت میز نشسته
میخواستم بهش بگم که بس کن اما حس کردم که میرم روی مخش و چیزی نگفتم و در عوضش لبخند زدم گفتم:خسته نباشی...بابا کی میریم؟
بابا گفت:مرسی عزیزم...ساعتای 8 اینا خوبه نه؟
گفتم:اوکیه...پس من میرم اماده شم (لبخند)
در اتاق بابا رو بستم و رفتم بالا توی اتاقم اصلا امادگی روبروش دن با جونگ کو رو دوباره نداشتم میدونستم قراره بهم برینه اما دیگه بخاطر بابا دارم میرم رفتم توی حموم و لباسام رو در اوردم و یه دش 10 دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون بعدش لباس پوشیدم و موهام رو خشک کردم ارایش کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم پایین
فهمیدم که بابا توی اتاق خوابشه رفتم دم در اتاقش و در زدم و گفتم:بابا من امادم روی مبل میشینم تا بیای
بابا از پشت در گفت:باشه عزیم الان میام
رفتم روی مبل نشستم و گوشیم رو در اوردم و توی اکسپلورم یکم چرخ زدم
بعد از 5 دقیقه بابا اومد بیرون و باهم رفتیم توی حیاط خونمون گفتم:بابا میشه من برونم؟
گفت:مطمئنی؟
گفتم :اره دفعه اولم که نی:/
گفت:باشه بشین
سویچ ماشینش رو بهم داد و رفتیم سوار ماشینش شدیم
از خنه تا اونجا همش اهنگ گوش کردیم و باهم خوندیم
وقتی رسیدیم استرس عجیبی توی دلم بود میدونستم قراره اخلاقم ریده شه توش اما خب به هر حال
وارد عمارت اونا شدیم و با هردوشون سلام و احوالپرسی کردیم
رفتیم نشستیم روی مبل و خدمت کارا برامون قهوه اوردن
بعد از چند دقیقه اقای جئون رو به بابام گفت:جیمین بریم یه دست شطرنج رو بزنیم؟
بابا گفت:اخ شطرنج رو خیلی هستم بریم
اون دوتا رفتن و توی حال فقط من بودیم و کوک
کک مثل همیشش یه کت و شلوار شیک پوشیده بود و مثل دیروزش اخلاق سردی داشت
معذبم میکرد که باهاش توی یه جا بمونم و دیدن چهرش باعث میشد بابت علاقه ای که بهش دارم گریم بگیره چشام پر از اشک شد بلند شدم و رفتم توی حیاط در سالن رو که بستم اشکم جاری شد رفتم ته حیاط و سوار یه تاب چوبی قدیمی که اونجا بود شدم خودم با پاهام خودم رو هل میدادم و همین که باد به صورتم میخورد حالم خوب میشد و داشتم میخندیدم نمیدونم چرا ولی قهقهه میزدم همیشه وقتی باخودم تنها بودم رابطه ی خوبی با خودم داشتم بلند شدم که کیفم رو از کنار درخت بردارم که با کوک که پشت سرمه روبرو شدم چشام گشاد شد سرخ شدم و موهام رو زدم عقب گوشم برام تعجب داشت که این همه مدت داشت منو دید میزد
لبخندم محو شد و گفتم:معذرت میخوام
کوک گفت:برای چی عذر خواهی میکنی؟...برای اینکه خوشحال بودی؟
گفتم:ن..نمیدونم ....م..م...مهم نیست
رفتم کیفم رو از کنار درخت برداشتم و دوباره رو کردم به کوک که داشت برمیگشت که بره با چیزی ککه گفتم وایساد سر جاش
گفتم:امم...ب..ببخشید
رو کرد بهم جوری که منتظر بود که چیزی بهش بگم
ادامه دادم:شما مطمئنی ک...هیچی هیچی ...ب..بیخیالش
داشتم به سمت عمارت میرفتم که یهو بازوم رو گرفت و گفت:حرفی رو که نصفه زدی تمومش کن
نگاه کردم به چشاش بعد از سه سال اینقدر به چشاش نزیک بودم از چشاش ناگهان چشام رفت سمت لبش در عرض یه ثانیه میخواستم ببوسمش اما جلوی خودم رو گرفتم
گفتم:مهم نیست
به طور جدی گفت:بگو
زبونم بند اومد بعد از حدود 5 ثانیه گفتم:میخواستم بپرسم شما مطمعنی که من نمیشناسی؟....اصلا منو یادت نیست؟....اگه الزایمر هم گرفته باشی همچین امکانی نیست واقعا....اخه ...اخ..
بازوم رو ول کد و با کلافگی رش رو کرد اونطرف و گفت:همون دیشب هم بهت گفتم نمیشناسمت ....حالا میخوای بری برو
روبروم وایساد و باهم چشم تو چشم شدیم یه قطره اشک از توی چشام غلتید و افتاد پایین
پرسید:چرا گریه میکنی؟
گفتم:چون خیلی عوض شدی
گفت:ببین کیمورا ....داری هم خود...
پریدم و سط حرفش و گفتم:توکه من نمیشناختی ...اسممو که خوب بلدی
واکنش صورتش عوض شد
پوزخند زدم و ادامه دادم:داری فقط منو نادیده میگیری...نمیدونم برا چی...اما بالاخره خیلی زود مشخص میشه
اشکمو پاک کردم و رفتم سمت عمارت...
بچه امتحانام شروع شده شاید کم فعالیت کنم
مرسی که درک میکنید:))
۱.۰k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.