فن فیک یک زندگی نسبتا عادی
فن فیک یک زندگی نسبتا عادی
پارت ۱۱
.
.
.
.
ساعت ۳ بود.
دیگه داشت کم کم خوابم می برد.
یه نگاه به باجی کردم.
اون زودتر از من خوابش برده بود 😂
یکم برگ جم میکنم تا راحت تر بخوابم.( بزاره زیر سرش)
کم کم چشمام بسته میشن و خوابم میبره.
نزدیکای ساعت ۴:۴۰ با یه صدای گوش خراش بیدار شدم.
خیلی ترسیدم و از جام بلند شدم.
وقتی از جام بلند شدم دیدم که باجی سر جاش نبود...
ینی چی شده؟
نکنه واقن بغلمون یه جنگله؟
صدای پا میشنوم.
_: عه بیدار شدی؟
باجیه.
_: ببخشید که بیدارت کردم داشتم یکم چوب جم میکردم تا آتیش روشن کنم گرم شیم.
_: نه اشکال نداره.
_: آهان راستی خانوم دانشمند بغلمون یه جنگله:/
حالا که فکرشو میکنم راس میگه، آخه اگه جنگل پیشمون نبود من چجوری اون برگا رو جم کردم؟ :/
مغزم دیگه داره کهنه میشه:/
_: آقای مو قشنگ، دقیقا چجوری میخای آتیش درس کنی ؟ ما که الکل نداریم!
_: چجوری نداره که چار تا سنگ بر میداریم میکوبیم به هم آتیش درس میشه😀🤝🏻
این چرا نمیخاد از مغزش یکم استفاده کنه؟:/
اینشکلی که علاوه بر این که گرم نمیشیم ، تازه الافم میشیم🗿
_: آقای مو قشنگ، خب اینشکلی که مجبوریم سه ساعت صبر کنیم تا آتیش روشن شه:/
اصن به حرفم توجه نمیکنه.
کار خودشو میکنه:/
خیلی رو مخه:/
چوبا رو میزاره رو زمین که آتیششون بزنه.
شرط میبندم نمیتونه.
سنگا رو برمیداره...
هن؟
یه آدم مگه چقد میتونه خر شانس باشه؟ با اولین ضربش روشن شد:/🤌🏻
با یه نگاه رضایت مندی نگام میکنه😂
_: من همیشه پیشگویی هام درسته، فقط مشکل اینجاس که تو زیادی خر شانسی.
_: باشه بابا تو که راس میگی:/
با اخم میرم سمت آتیش.
راستی حالا که دور و برم روشنه اینجا... اینجا اصن جاده نیست.... اینجا یه جنگل بزرگه!
#یک_زندگی_نسبتا_عادی
پارت ۱۱
.
.
.
.
ساعت ۳ بود.
دیگه داشت کم کم خوابم می برد.
یه نگاه به باجی کردم.
اون زودتر از من خوابش برده بود 😂
یکم برگ جم میکنم تا راحت تر بخوابم.( بزاره زیر سرش)
کم کم چشمام بسته میشن و خوابم میبره.
نزدیکای ساعت ۴:۴۰ با یه صدای گوش خراش بیدار شدم.
خیلی ترسیدم و از جام بلند شدم.
وقتی از جام بلند شدم دیدم که باجی سر جاش نبود...
ینی چی شده؟
نکنه واقن بغلمون یه جنگله؟
صدای پا میشنوم.
_: عه بیدار شدی؟
باجیه.
_: ببخشید که بیدارت کردم داشتم یکم چوب جم میکردم تا آتیش روشن کنم گرم شیم.
_: نه اشکال نداره.
_: آهان راستی خانوم دانشمند بغلمون یه جنگله:/
حالا که فکرشو میکنم راس میگه، آخه اگه جنگل پیشمون نبود من چجوری اون برگا رو جم کردم؟ :/
مغزم دیگه داره کهنه میشه:/
_: آقای مو قشنگ، دقیقا چجوری میخای آتیش درس کنی ؟ ما که الکل نداریم!
_: چجوری نداره که چار تا سنگ بر میداریم میکوبیم به هم آتیش درس میشه😀🤝🏻
این چرا نمیخاد از مغزش یکم استفاده کنه؟:/
اینشکلی که علاوه بر این که گرم نمیشیم ، تازه الافم میشیم🗿
_: آقای مو قشنگ، خب اینشکلی که مجبوریم سه ساعت صبر کنیم تا آتیش روشن شه:/
اصن به حرفم توجه نمیکنه.
کار خودشو میکنه:/
خیلی رو مخه:/
چوبا رو میزاره رو زمین که آتیششون بزنه.
شرط میبندم نمیتونه.
سنگا رو برمیداره...
هن؟
یه آدم مگه چقد میتونه خر شانس باشه؟ با اولین ضربش روشن شد:/🤌🏻
با یه نگاه رضایت مندی نگام میکنه😂
_: من همیشه پیشگویی هام درسته، فقط مشکل اینجاس که تو زیادی خر شانسی.
_: باشه بابا تو که راس میگی:/
با اخم میرم سمت آتیش.
راستی حالا که دور و برم روشنه اینجا... اینجا اصن جاده نیست.... اینجا یه جنگل بزرگه!
#یک_زندگی_نسبتا_عادی
۲.۷k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.