فیک: real or illusion part5
فیک: real or illusion___part5
~~انیش~~
=توی عمق خواب دقیقا چقدر خوابیده بود؟ صورتش خیس عرق بود...
با خستگی توی بدنش چشاشو از هم فاصله داد
انیش:....اااا...ا..ب...اب...
=درحالی به پنجره ی کنار تخت دختر وایساده بود شنیدن صدای نا واضحی رو پاشنه پاش چرخید..
فلیکس: انیش بیدار شدی...
=چشاشو به صورت...مرد کنارش داد
انیش:دکتر...لی...اااا...اب...میخوام
=اینبار...صدا رو شنید و زود شونه هاش بلند کرد و به تاج تخت تکیشا داد و بالش رو براش درست کرد لیوان اب رو بهش داد
فلیکس: انیش حالت خوبه...
انیش:..خوبم...چقد خوابیدم
=نگاشو به ساعت دستش داد و دوباره به دختر داد
فلیکس: ۶ ساعت الان ۷ شبه
انیش:...چرا انقدر زیاد خوابیدم...
فلیکس: عادیه بعد چیزی کا اتفاق افتاد انرژیه زیادی از دست دادی
انیش:...اهوم
=لیوان رو ازش گرفت رو میز گذاشت و صندلی اورد جلو و کنارش نشست و لب زد:
فلیکس: انیش...میشه بهم بگی چیشد
=با ترس نگاهشو به گوشه اتاق داد و دوباره مرد داد
انیش:...ااووو.....اون...اونا..میخواستن
فلیکس: نترس...فقط بهم بگو
انیش:..اون چاقو دستش بود...
=جلو تر رفت و نگاه اطمینانی بهش کرد که نترسه..
فلیکس: نمیخوام...زورت...بزنم...فقط بگو...چی دیدی...
=سد اشکاش شکست پشت سر هم سراریز شدن
انیش:..میخواست...هق..هق من و بکشه...هق
فلیکس: هی هی...دختر کوچولو نگران نباش...به من نگا کن
انیش:..دکتر اون هق...نمیخوام...هق...هق...نمیخوام ببینمش...لطفا
=از جاش بلند شد و کنارش نشست... بدن ضعیف و لاغرش رو بغل کرد
موهاشو نوازش کرد...
فلیکس: انیش...باشه...اروم باش...قرار نیس همچین اتفاقی دیگه بیوفته باشه فراموشش کن...
=سرشو توی بغل مرد بلند کرد با چشای قرمز بهش نگا میکرد
انیش:...نه...قرار نیس هیچ وقت برن...
=از خودش جداش کرد و تو چشاش نگا میکرد
فلیکس: انیش هیچ وقت نمیزارم...بهت غلبه کنه...
انیش:..من دیگه اون ادم سابق نمیشم...
فلیکس:...میشی...
انیش:...دکتر لی...!؟
فلیکس: بگو...
=نگاهشو از دستای قفل کرده گرفت و به مرد داد...
انیش:....خسته ام میشه...تنها...باشم...
= از کنارش بلند...شد نگاه اطمینانی بهش کرد...
فلیکس:...حتما...من میرم..
=خواست از خارج بشه...که با صدای دختر ایستاد رو پاشنه پاش چرخید و بهش نگا کرو
انیش: دکتر لی..
فلیکس:..بله...
انیش:...من یه چیزی میخوام
فلیکس:...بگو...
انیش: یه دفتر و خودکار
فلیکس: باشه...کمی دیگه همراه شامت میارنش
انیش: ممنونم....
=دست گیره رو پایین کشید در و و باز,کرد از اتاق خارج شد و در و بست....ولی...
ادامه دارد.
پارت...جدید این
واقعا متاسفم که یه ذره حمایت نمی کنین دلم واقعا شکست😞🥺
~~انیش~~
=توی عمق خواب دقیقا چقدر خوابیده بود؟ صورتش خیس عرق بود...
با خستگی توی بدنش چشاشو از هم فاصله داد
انیش:....اااا...ا..ب...اب...
=درحالی به پنجره ی کنار تخت دختر وایساده بود شنیدن صدای نا واضحی رو پاشنه پاش چرخید..
فلیکس: انیش بیدار شدی...
=چشاشو به صورت...مرد کنارش داد
انیش:دکتر...لی...اااا...اب...میخوام
=اینبار...صدا رو شنید و زود شونه هاش بلند کرد و به تاج تخت تکیشا داد و بالش رو براش درست کرد لیوان اب رو بهش داد
فلیکس: انیش حالت خوبه...
انیش:..خوبم...چقد خوابیدم
=نگاشو به ساعت دستش داد و دوباره به دختر داد
فلیکس: ۶ ساعت الان ۷ شبه
انیش:...چرا انقدر زیاد خوابیدم...
فلیکس: عادیه بعد چیزی کا اتفاق افتاد انرژیه زیادی از دست دادی
انیش:...اهوم
=لیوان رو ازش گرفت رو میز گذاشت و صندلی اورد جلو و کنارش نشست و لب زد:
فلیکس: انیش...میشه بهم بگی چیشد
=با ترس نگاهشو به گوشه اتاق داد و دوباره مرد داد
انیش:...ااووو.....اون...اونا..میخواستن
فلیکس: نترس...فقط بهم بگو
انیش:..اون چاقو دستش بود...
=جلو تر رفت و نگاه اطمینانی بهش کرد که نترسه..
فلیکس: نمیخوام...زورت...بزنم...فقط بگو...چی دیدی...
=سد اشکاش شکست پشت سر هم سراریز شدن
انیش:..میخواست...هق..هق من و بکشه...هق
فلیکس: هی هی...دختر کوچولو نگران نباش...به من نگا کن
انیش:..دکتر اون هق...نمیخوام...هق...هق...نمیخوام ببینمش...لطفا
=از جاش بلند شد و کنارش نشست... بدن ضعیف و لاغرش رو بغل کرد
موهاشو نوازش کرد...
فلیکس: انیش...باشه...اروم باش...قرار نیس همچین اتفاقی دیگه بیوفته باشه فراموشش کن...
=سرشو توی بغل مرد بلند کرد با چشای قرمز بهش نگا میکرد
انیش:...نه...قرار نیس هیچ وقت برن...
=از خودش جداش کرد و تو چشاش نگا میکرد
فلیکس: انیش هیچ وقت نمیزارم...بهت غلبه کنه...
انیش:..من دیگه اون ادم سابق نمیشم...
فلیکس:...میشی...
انیش:...دکتر لی...!؟
فلیکس: بگو...
=نگاهشو از دستای قفل کرده گرفت و به مرد داد...
انیش:....خسته ام میشه...تنها...باشم...
= از کنارش بلند...شد نگاه اطمینانی بهش کرد...
فلیکس:...حتما...من میرم..
=خواست از خارج بشه...که با صدای دختر ایستاد رو پاشنه پاش چرخید و بهش نگا کرو
انیش: دکتر لی..
فلیکس:..بله...
انیش:...من یه چیزی میخوام
فلیکس:...بگو...
انیش: یه دفتر و خودکار
فلیکس: باشه...کمی دیگه همراه شامت میارنش
انیش: ممنونم....
=دست گیره رو پایین کشید در و و باز,کرد از اتاق خارج شد و در و بست....ولی...
ادامه دارد.
پارت...جدید این
واقعا متاسفم که یه ذره حمایت نمی کنین دلم واقعا شکست😞🥺
۴.۶k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.