عشق دردسر ساز``
ویو تهیونگ
رسیده بودیم عمارت... ساعت۷ شب بود.. دیدم ا/ت خوابیده... بیدارش نکردم... پیاده شدمو ا/ترو براید استایل بغل کردمو درو بزور با دستم زدم که خدمتکار باز کرد.. ا/ت رو بردم طبقه بالا تو اتاق خودم گذاشتمش رو تخت... از اونجایی که شام حاضر بود میخواستم بیدارش کنم بریم شام بخوریم...اروم رفتمو دوتا دستمو گذاشتم بغل تخت.. که کمی صورت هامون از هم دور بود... بهش گفتم..
تهیونگ:ا/ت...
ا/ت:.....
تهیونگ: ا/ت..خوابالو..
ا/ت: هومم؟(خواب الود)
تهیونگ: پاشو بریم شام بخوریم..!
ا/ت: نمیتونم..
تهیونگ: چراا؟؟؟
ا/ت: حالم خوب نیست...
تهیونگ:کجات درد میکنه؟
ا/ت: دلم...
تهیونگ: برگرد کمرتو ماساژ بدم..
ویو ا/ت
آروم برگشتم... هنوزم چشمام بسته بود... که دستای گرم تهیونگو رو کمرم حس کردم... ولی درد دلم خیلی شدید بود...
تهیونگ: خوب شدی؟؟
که یهو از درد زیاد اشکم دراومد.. چشمام باز کردم
ا/ت: نهه... درد میکنه دلم... خیلی شدید...(گریه)
تهیونگ:خوب... ت.. تو بگو چیکار کنم... هان؟.. عاا مسکن... مسکن برم بیارم...؟
ا/ت: آره.. اره....
رفت پایین تا قرصو دارو اینا بیاره... که برگشتو تو دستش غذا هم بود...
تهیونگ: ا/ت پاشو این قرصو بخور خدمتکار گفت این خوبه...
پاشدم قرصو گذاشت دهنمو ابم بهم داد....
تهیونگ: خوب دیگه الان خوب میشی... برات غذاهم اوردم...
ا/ت: یکم دیگه خوب شدم میخورم...
تهیونگ: باشه...
تهیونگ نشسته بود رو. تخت منم نشسته بودم که یهو تهیونگ گفت...
تهیونگ: بیا رو پام بخواب موهاتو ناز کنم...
رفتم خوابیدم... دستاش.. فقط دستاش بهم حس خوبی میداد... شروع کرد موهامو ناز کردن..
تهیونگ: خوب شدی؟..
ا/ت: اره... بهترم..
تهیونگ: پاشو غذاتو بدم...
پاشدم.. بعد قاشقو اورد سمتم... شبیه بچه ها باهام رفتار میکرد...
تهیونگ: بخورش...
اومدم جلو خوردم.. خوشمزه بود...
ا/ت: چقد خوشمزست...
تهیونگ: اوم.. اره خیلی... بیا حالا یکم بهت نوشیدنی بدم...
بعد خوردن غذام دیدم از پشتش چند تا توت فرنگی گذاشته تو ظرف
تهیونگ: با خودم ببین چی اوردم...
بعد نشونشون میده
ا/ت: توت فرنگییی(ذوق)
تهیونگ: اره... بیا جلو..
رفتم جلو توت فرنگیو خوردم...
تهیونگ: خوب دیگه بهت نمیدم...
بعد رفتم جلو خواستم ازش بگیرم که از پشت هی از این دست به اون دستش میکرد... در تلاش بودم توت فرنگی ها رو بگیرمش...
ا/ت: تهیونگ نکن دیگه... توت فرنگی میخوام...!
تهیونگ: نمیدم...
که یهو صورتامون بهم نزدیک شد... بهش زول زدم... بعد اومدم عقب خجالت کشیدم... موهامو زدم پشت گوشمو پایینو نگا کردم... ناراحتم بودم...
ا/ت: ولش... دیگه نمیخوام...
تهیونگ: قهر کردی؟
ا/ت:نه..
تهیونگ: دروغ نگو از چشات معلومه...
ا/ت: یکم....
تهیونگ:باشه همه توت فرنگی ها مال تو... قهر نکن...
کامنت:۱۳٠
(تقدیم به مناسبت عید🥺🫧)
رسیده بودیم عمارت... ساعت۷ شب بود.. دیدم ا/ت خوابیده... بیدارش نکردم... پیاده شدمو ا/ترو براید استایل بغل کردمو درو بزور با دستم زدم که خدمتکار باز کرد.. ا/ت رو بردم طبقه بالا تو اتاق خودم گذاشتمش رو تخت... از اونجایی که شام حاضر بود میخواستم بیدارش کنم بریم شام بخوریم...اروم رفتمو دوتا دستمو گذاشتم بغل تخت.. که کمی صورت هامون از هم دور بود... بهش گفتم..
تهیونگ:ا/ت...
ا/ت:.....
تهیونگ: ا/ت..خوابالو..
ا/ت: هومم؟(خواب الود)
تهیونگ: پاشو بریم شام بخوریم..!
ا/ت: نمیتونم..
تهیونگ: چراا؟؟؟
ا/ت: حالم خوب نیست...
تهیونگ:کجات درد میکنه؟
ا/ت: دلم...
تهیونگ: برگرد کمرتو ماساژ بدم..
ویو ا/ت
آروم برگشتم... هنوزم چشمام بسته بود... که دستای گرم تهیونگو رو کمرم حس کردم... ولی درد دلم خیلی شدید بود...
تهیونگ: خوب شدی؟؟
که یهو از درد زیاد اشکم دراومد.. چشمام باز کردم
ا/ت: نهه... درد میکنه دلم... خیلی شدید...(گریه)
تهیونگ:خوب... ت.. تو بگو چیکار کنم... هان؟.. عاا مسکن... مسکن برم بیارم...؟
ا/ت: آره.. اره....
رفت پایین تا قرصو دارو اینا بیاره... که برگشتو تو دستش غذا هم بود...
تهیونگ: ا/ت پاشو این قرصو بخور خدمتکار گفت این خوبه...
پاشدم قرصو گذاشت دهنمو ابم بهم داد....
تهیونگ: خوب دیگه الان خوب میشی... برات غذاهم اوردم...
ا/ت: یکم دیگه خوب شدم میخورم...
تهیونگ: باشه...
تهیونگ نشسته بود رو. تخت منم نشسته بودم که یهو تهیونگ گفت...
تهیونگ: بیا رو پام بخواب موهاتو ناز کنم...
رفتم خوابیدم... دستاش.. فقط دستاش بهم حس خوبی میداد... شروع کرد موهامو ناز کردن..
تهیونگ: خوب شدی؟..
ا/ت: اره... بهترم..
تهیونگ: پاشو غذاتو بدم...
پاشدم.. بعد قاشقو اورد سمتم... شبیه بچه ها باهام رفتار میکرد...
تهیونگ: بخورش...
اومدم جلو خوردم.. خوشمزه بود...
ا/ت: چقد خوشمزست...
تهیونگ: اوم.. اره خیلی... بیا حالا یکم بهت نوشیدنی بدم...
بعد خوردن غذام دیدم از پشتش چند تا توت فرنگی گذاشته تو ظرف
تهیونگ: با خودم ببین چی اوردم...
بعد نشونشون میده
ا/ت: توت فرنگییی(ذوق)
تهیونگ: اره... بیا جلو..
رفتم جلو توت فرنگیو خوردم...
تهیونگ: خوب دیگه بهت نمیدم...
بعد رفتم جلو خواستم ازش بگیرم که از پشت هی از این دست به اون دستش میکرد... در تلاش بودم توت فرنگی ها رو بگیرمش...
ا/ت: تهیونگ نکن دیگه... توت فرنگی میخوام...!
تهیونگ: نمیدم...
که یهو صورتامون بهم نزدیک شد... بهش زول زدم... بعد اومدم عقب خجالت کشیدم... موهامو زدم پشت گوشمو پایینو نگا کردم... ناراحتم بودم...
ا/ت: ولش... دیگه نمیخوام...
تهیونگ: قهر کردی؟
ا/ت:نه..
تهیونگ: دروغ نگو از چشات معلومه...
ا/ت: یکم....
تهیونگ:باشه همه توت فرنگی ها مال تو... قهر نکن...
کامنت:۱۳٠
(تقدیم به مناسبت عید🥺🫧)
۳۲.۳k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.