نام رمان:یک گل بین صد گل خار دار
نام رمان:یک گل بین صد گل خار دار
پارت ۱۰(پارت اخر)
ویو هان
رفتم از توی ماشین چادرو در آوردم و رفتم تو ساحل و چادر زدم هوا خب بود و دوباره رفتم از توی ماشین برای جوکیونگ انگشتر خریده بودم تا بهش بدم رفتم تو ماشین و اون انگشترو برداشتم یه نگاه بهش کردم یه لبنخد خوشگل زدم و راه افتادم پیش جوکیونگ
هان:خب جوکیونگ غذا ااماده شد
اوممم(چشیدن غذا) اره اره خیلی خب شده(با دهن پر)
هان :غذاهارو خوردی؟(با تعجب)
من:دست از جویدن غذا بر داشتم چش تو حش به هان نگاه کردم بهد از چند دقیقه تو دیکو نگاه کردم دیدم هنوز غذا هس
من:ن....نه ببین توش هس برات گذاشتم
هان:اها اوک
ویو هان
غذامونو خوردیم ساعت ۲ شب بود جوکیونگ خابش میومد رفتم از توی ماشین براش بالش و پتو آوردم تا بخوابه اابته بالشش دراز بود منم کنارش خوابیدم زیب چادرو بسنم و رفتم کنارش خوابیدم دراز کشیدم بهش خیلی نزدیک شدم جوری که اون لپاش قرمز شده بود خجالت کشیده بود به پیشونیش به بوسه زدم و دستامو دور کمرش حلقع کردم و بغلش کردم اونم گردنمو بغل کرد بوی خیلی خبی میداد
ویو جوکیونک
من بعد از غذا خوردن خیلی خوابم گرفته بود طوری که در حال مردن بودم هان ظرفارو جم کرد رفت پتو بالش اورد کنارم خابید بوسه تی به پیشونیم زد بغلم کرد و منم گردنشو
...صب شده.....
از خواب بلند شدم جوکیونگ تو بغلم بود دستمو از دور کمرش برداشتم چشمام خوب نمیدید چشمامو مالیدم دیدم دستم خونیع پتورو ار روی سر جوکیونگ بر داشتم دیدم یه نفر با تیر به سرش زده اون خون تا به پایین امده بلندش کردم گذاشنمش رو پام تکونش دادم دیدم بیدار نشد یه نامه زیر پتو دیدم بر داشتم
از طرف هان جی بود
هان:(بابغض عصبانیت)ای اشغال عوضییی چراا
۰
چیزی کع تو نامه نوشته بود:
سلام هان خبی چه خبر خوش میگذره میبینم بعت خیلی خوش میگذره جوکیونگ مال من بود تو دزدیدیش بهت گفته بودم که بهش نزدیک شی اونو میکشم الانم ره حرفم عمل کردم
هان:(با گریه )ای آ....آشغال هق هق هق(😣😭)
چرا این کارو کردی (با داد)میکشمت عوضی (😡😡)
رفتم جوکیونگ از زمین برداشتم گذاشتمش تو ماشین بردم بیمارستان دکتر امد
دکتر:چرا برای من مریض مرده میارین
هان:چی چی نن.....نه اون اون نمرده داری دروغ میگی
دکتر :متاسفم ایشون فوت کردن
روی صورتش یه ملافه سفید انداختن و با برانکارد بردتش به سرد خونع
منبا زانو امدم پا یین
هان:(با گریه شدید)چرا چرا اونو ازم گرفتی من خیلی دوستش داشتم من عاشقش بودم هق هق هق
و اون عوضی ا_ت رو کشت هان
بعد زندگی دیگه بدون ا_ت شروع کرد
پایان🖤
امید وارم خوشت من بیاد🙂
پارت ۱۰(پارت اخر)
ویو هان
رفتم از توی ماشین چادرو در آوردم و رفتم تو ساحل و چادر زدم هوا خب بود و دوباره رفتم از توی ماشین برای جوکیونگ انگشتر خریده بودم تا بهش بدم رفتم تو ماشین و اون انگشترو برداشتم یه نگاه بهش کردم یه لبنخد خوشگل زدم و راه افتادم پیش جوکیونگ
هان:خب جوکیونگ غذا ااماده شد
اوممم(چشیدن غذا) اره اره خیلی خب شده(با دهن پر)
هان :غذاهارو خوردی؟(با تعجب)
من:دست از جویدن غذا بر داشتم چش تو حش به هان نگاه کردم بهد از چند دقیقه تو دیکو نگاه کردم دیدم هنوز غذا هس
من:ن....نه ببین توش هس برات گذاشتم
هان:اها اوک
ویو هان
غذامونو خوردیم ساعت ۲ شب بود جوکیونگ خابش میومد رفتم از توی ماشین براش بالش و پتو آوردم تا بخوابه اابته بالشش دراز بود منم کنارش خوابیدم زیب چادرو بسنم و رفتم کنارش خوابیدم دراز کشیدم بهش خیلی نزدیک شدم جوری که اون لپاش قرمز شده بود خجالت کشیده بود به پیشونیش به بوسه زدم و دستامو دور کمرش حلقع کردم و بغلش کردم اونم گردنمو بغل کرد بوی خیلی خبی میداد
ویو جوکیونک
من بعد از غذا خوردن خیلی خوابم گرفته بود طوری که در حال مردن بودم هان ظرفارو جم کرد رفت پتو بالش اورد کنارم خابید بوسه تی به پیشونیم زد بغلم کرد و منم گردنشو
...صب شده.....
از خواب بلند شدم جوکیونگ تو بغلم بود دستمو از دور کمرش برداشتم چشمام خوب نمیدید چشمامو مالیدم دیدم دستم خونیع پتورو ار روی سر جوکیونگ بر داشتم دیدم یه نفر با تیر به سرش زده اون خون تا به پایین امده بلندش کردم گذاشنمش رو پام تکونش دادم دیدم بیدار نشد یه نامه زیر پتو دیدم بر داشتم
از طرف هان جی بود
هان:(بابغض عصبانیت)ای اشغال عوضییی چراا
۰
چیزی کع تو نامه نوشته بود:
سلام هان خبی چه خبر خوش میگذره میبینم بعت خیلی خوش میگذره جوکیونگ مال من بود تو دزدیدیش بهت گفته بودم که بهش نزدیک شی اونو میکشم الانم ره حرفم عمل کردم
هان:(با گریه )ای آ....آشغال هق هق هق(😣😭)
چرا این کارو کردی (با داد)میکشمت عوضی (😡😡)
رفتم جوکیونگ از زمین برداشتم گذاشتمش تو ماشین بردم بیمارستان دکتر امد
دکتر:چرا برای من مریض مرده میارین
هان:چی چی نن.....نه اون اون نمرده داری دروغ میگی
دکتر :متاسفم ایشون فوت کردن
روی صورتش یه ملافه سفید انداختن و با برانکارد بردتش به سرد خونع
منبا زانو امدم پا یین
هان:(با گریه شدید)چرا چرا اونو ازم گرفتی من خیلی دوستش داشتم من عاشقش بودم هق هق هق
و اون عوضی ا_ت رو کشت هان
بعد زندگی دیگه بدون ا_ت شروع کرد
پایان🖤
امید وارم خوشت من بیاد🙂
۴.۸k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.